سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

مرا دریاب...

جمعه 88 شهریور 13 ساعت 10:26 عصر

سلام

ای خداوند حبیب!

به هر ریسمانی که آویختیم، برید.

بر هر شاخه ای که نشستیم،‏ شکست.

بر هر ستونی که تیکه زدیم،‏ افتاد.

تنها تویی که حق محبت را،‏ تمام و کمال،‏ ادا می کنی.

به ما هم الفبای محبت بیاموز......

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

_____________________________

بعد نوشت: فرخنده میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی گرامی باد...

بعد تر نوشت: در این ایام مخصوص شبهای آینده (شبهای قدر) حقیر را از دعای خیرتان فراموش نکنید .


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


انس با قرآن

یکشنبه 88 شهریور 1 ساعت 10:11 عصر

سلام 

یکی از آیاتی که رزمندگان با آن اُنس داشتند آیه « و جعلنا من بین أیدیهم سدا و من خلفهم سدا فأغشینهم فهم لایبصرون» (یس/ 9) بود. آنان هنگامی این آیه را تلاوت می­کردند که می­خواستند دشمن متوجه حضور آنان در محل نشود. رزمنده­ای می­گفت: در دسته­ای بودم که قرار بود سنگر کمین دشمن را منهدم کنیم. قبل از حرکت قرار گذاشتیم این آیه را مرتب زمزمه کنیم. به کمین رسیدیم و بدون این که ما را ببینند آنان را دور زده و بالای سرشان رسیدیم. آنان وقتی فهمیدند که کار تمام شده بود و نتوانستند دست از پا خطا کنند. یکی از بچه ها ذوق زده شد و فریاد زد : «و جعلنا» گرفت.

برخی از بچه­ها چنان با قرآن مأنوس بودند که واپسین لحظات شهادت را با قرآن می­گذراندند. یکی از رزمندگان روحانی در خاطره­ای از عملیات « والفجر 8 » گفت : معاون یکی از گروهان­ها را دیدم که شهید شده و روی خاک افتاده بود، ولی در همان حال قرآنی را در دستش دیدم که باز بود و سوره « یس » را نشان می­داد. گویا آن شهید عزیز در حین جان دادن مشغول خواندن این سوره بوده است . (ش2)

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

------------------------------

بعد نوشت: ماه ضیافت الهی بر دوستداران امیرالمومنین مبارک باد....

بعد تر نوشت: در این ایام با فضیلت ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید ... 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


ولادت عشق

شنبه 88 مرداد 3 ساعت 11:35 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

از تو ما را حدیثی در سینه هست و غمی جانکاه بر دل، که شوق انگیزترین حوادث، غرورزاترین وقایع، شادی آورترین اتفاقات، شیرینترین گفتارها و نغزترین رفتارها توان اینکه خنده ای بر لبان ما بنشاند در خویش نمی بیند.

 مگر نه با ولادت تو، عشق، متولد شد، رشادت، رشد کرد، شهامت، رنگ گرفت، ایثار، معنا، شهادت، قداست و خون، آبرو گرفت؟

 با ولادت تو، زلال ترین تقوا از چشمه سار وجود جوشید و با ولادت تو بود که موج موجودیت گرفت؟

 مگر نه اینکه نسیم با تولد تو متولد شد و مگر نه صاعقه اولین نگاه تو در گهواره بود، مگر نه عشق در کلاس تو درس می خواند، ایثار به تو مقروض شد و آفرینش از روح تو جان گرفت؟

 که ظرفیت دریا نداریم، همان قطره مان که در گلو چکاندی حیات و زندگیمان بخشید است. ما در این کاروانسرای دنیا از آن جهت تنفس می کنیم که تو درنگ کرده ای.

ما برخاکی سجده می کنیم که پای تو بر آن نشسته و خون تو بر آن چکیده است.

بر مظلومیت جوانانمان  از آن خرسندیم که مظلومیت تو را تداعی می کنند.

جوانانمان را به یادواره علی اکبر تو به میدان می فرستیم.

 خون را از آن جهت، ارج می نهیم که تو ثارالله به خدایت اتصالش بخشیده ای و آوارگی زنان و کودکانمان را از آن روی تاب می آوریم که گوشه ای از آنهمه درد و رنج تو را بشناسیم. ما هر چه خون به یادواره تو داده ایم و آنچه به دست آورده ایم از دستهای مبارک تو گرفته ایم. و بر همین اساس ما گشتیم، جستجو کردیم، زیر و رو کردیم، سبک و سنگین نمودیم و از ارزشمندترین گلستان جامعه و عطرآگین ترین مجموعه گل را به اعتقاد باغبان بزرگوار آن ستونها را که استواری جامعه در گروی وجودشان است به اعتقاد بنیانگذار زیباترین، خالص ترین، مومن ترین، ایثارگرترین جوانانمان را به اعتقاد مربی جدا کردیم، ممتاز نمودیم و روز تولد تو را به ایشان اختصاص دادیم و جز اینان چه گروهی را شایستگی این منزلت بود.

یا اباعبدالله! بابی انت و امی یابن الزهراء!

آتش عشقت را در دل کودکان و جوانانمان جاودانگی بخش!

و هدیه های این امت را که براساس آیه «لَن تَنالُو البِرَّ حَتّی تُنفِقوُا مِما تُحِبُون».

معشوقهای خویش را فدای تو می کنند به پیشگاهت بپذیر.

شهداء در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

_____________________

بعد نوشت:اعیاد شعبانیه مبارک

بعد تر نوشت: طرح دوم میلاد تا میلاد امسال از میلاد امام حسین علیه السلام تا میلاد نور امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نیت ظهور حضرت مهدی روز نیمه شعبان همه با هم یک دعای فرج الهی عظم البلاء و پنج صلوات برای سلامتی حضرت حجت می خوانیم من از دوستان یا امیرالمومنین روحی فداک، گل میخ، شیلو عج، آقا اجازه دلم!، ایران اسلام به نیت پنج تن آل عبا دعوت می کنم امیدوارم این بزرگواران نیز این دعوت را ادامه دهند تا روز میلاد تعداد کثیری در این امر شرکت کنند  و همه با هم در ثواب این امر خطیر شریک باشیم...

بعد بعدتر نوشت: این طرح کاملاً عمومی می باشد اما من دعوت را شروع کردم تا همه این کار ار ادامه دهند و مختص همین چند نفر نیست....

      


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


شامی در محضر مراد

شنبه 88 تیر 20 ساعت 12:7 عصر

سلام

روزی که در منزل مقام معظم رهبری، در خدمت ایشان بودیم

بحث قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد. پس از نماز، آقا با مهربانی به من فرمود: اقا رحیم، شام را مهمان ما باشید. بنده هر چند این را توفیقی می دانستم عرض کردم: اسباب زحمت می شود. مقام معظم رهبری فرمود: نه بمانید هر چه هست با هم می خوریم. وقتی سفره را پهن کردند دیدم شام چیزی جز «اُملت ساده» نیست.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


آقا یتیم نوازی کنید ...

دوشنبه 88 اردیبهشت 28 ساعت 11:16 عصر

سلام

حرف دلم با همه بچه شهیدهایی که با هم بودیم مخصوصاً بچه های بهمن ماه( کرمانشاه، گلستان، کرج، تبریز، خراسان رضوی، اردبیل و ...) یادتون به همتون گفتم با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشرف معامله کنید یادتون گفتم بگید آقا بجای باباهای ما توبیا بابای ما باش و تربیت هامون را دستت بگیر ....

حالا که پدر از دست دادیم حالتون را می فهمم و معنای همه اشکاهایی را که روی شونه های من می ریختید ...

الان منم می خوام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشرف بیاد و تسلای دل من و همه کسایی باشه که احساس می کنن با رفتن پدری چون آیت الله بهجت یتیم شدن باشه ....

الان دلم می خواد امیرالمومنین علیه السلام بیاد و یتیم نوازی بکنی شیعه یتیم شد، تنها بود تنها تر هم شد ...

از هم بدتر اینکه با رفتن آیت الله بهجت امام زمان هم تنها شد فقط چند نفر که تعدادشون را میشه با انگشت شمرد موندن ....

ولی آیت الله بهجت رفت و دیگه بهجتی نخواهیم داشت یه گوهر به تمام معنا را گم کردیم ....

ارتحال ملکوتی این عالم فقید و پدر پیر، فرزانه و مهربان شیعه را اول به ساحت مقدس امام عصر ارواحناه فدا و بعد به رهبر عظیم الشانمان آیت الله العظمی خامنه ای و شیعیان و دوستدارانش تسلیت عرض می کنم ....

---------------

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.... 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


کعبه در احرام

دوشنبه 88 اردیبهشت 21 ساعت 9:23 عصر

سلام

حاجی­ها، هروله­کنان در­گذرند، بعضی­ها می­دوند و ..راستی آب زمزم کو؟!

یاد محمد می­افتم و خاطره جانگدازش از شب عملیات خیبر، شبی که چهارمین برادر از شش برادر شهید من در منای دوست به قربانگاه رفت، محمد می­گفت: توی کانال بودیم و منتظر رمز شروع عملیات، علی کنار من ایستاده و قبضه آر­پی جی روی دوشش بود. داشت بخش­های آخر زیارت عاشورا را زمزمه می­کرد: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد... صدای چهچه بلبلی که نمی­دانم از کجا میآمد با صدای جیر­جیرکی که تو این خشکی و بی درختی، معلوم نبود کجا است، قاطی شده بود. ناگهان یک گلوله فسفری آرپی جی یازده آمد و به پشت کانال خورد. صورتم را برگرداندم. علی سر­جایش ایستاده بود و قبضه آر­پی­جی روی دوشش آماده شلیک بود. خوشحال شدم. صدایش کردم: علی! علی جوابی نداد، دوباره صدایش کردم، جواب نداد نگاهش کردم. آر­پی­جی هنوز روی دوشش بود. با دست چپ قبضه را روی دوش راستم نگه داشتم و دست راستم را جلو بروم. کاش کلمات قادر بودند بگویند که چه حالی شدم. درست مثل اینکه دستم را روی یک چشمه جوشان آب گرم گذاشته باشم! سر علی داداشم، پریده بود و خون گرم داشت با فشار از گلویش بیرون می­زد. قبضه­ام را رها کردم و سر را به زیر شانه علی بردم. علی بدون سر، همچنان آر­پی­جی بر دوش، منتظر اعلام رمز عملیات و شروع شکستن خط بود. اول موشک او را شلیک کردم، بعد قبضه خودم را هم بر دوش علی گذاردم و آن هم شلیک شد. حالا باید پیکر داداش را در گوشه­ای می­گذاشتم و به جلو می­شتافتم. بوی تند باروت و سر و صدای شلیک­ها... چاره­ای نبود. باید از کاروان عقب نمی­افتادم. بوسیدمش. سر و صورت خود را به خون گلویش آغشته کردم و کوله گلوله­هایش را برداشتم و با قبضه آر­پی­جی جلو رفتم. آن روز و سه روز بعدش، حال و هوایی داشتم، شاید حال خوشی بود. هرچه بود احساس حضور می­کردم.  

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


هویت ما این است

یکشنبه 88 فروردین 16 ساعت 10:57 عصر

سلام

علامت یا حسین

در هنگام تفحّص و کشف جنازه شهداء و تبادل اجساد کشته­های عراقی با جنازه­های شهداء

یک روز ژنرال «حسن الدوری» رئیس کمیته وفات ارتش عراق گفت: چند شهید هم ما پیدا کردیم که تحویل شما می­دهیم. یکی از شهداء، گمنام بود و هویتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسید: از کجا می­گویید این شهید ایرانی است؟ این که هیچ مدرکی دالّ بر تشخیص هویّتش ندارد؟ پاسخ او جگرمان را حال آورد و هویّت شهدایمان را هم به ما و هم به عراقی­ها بار دیگر یادآور شد. ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمز رنگی بود که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید»؛ از این پارچه مشخص شد که ایرانی است!!!

 وفات کریمه اهلبیت اخت الرضا حضرت فاطمه معصومه بر امام عصر (عج) و عاشقان حضرتش تسلیت باد

____________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


او همیشه مرا زهرا صدا می­کرد

دوشنبه 88 فروردین 3 ساعت 12:23 عصر

سلام

همان زمان هم که مسیحی بودم، نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. خیلی به آنها که برای دفاع از کشور شهید شده بودند علاقه داشتم. هر وقت جایی نمایشگاه عکس جنگ بود، می­رفتم و خوب تماشا می­کردم. شهید از نظر من یک گل پرپر است...

اواخر سال 77 بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می­کردند. مریم خیلی اصرار کرد که همراه آنها به منطقه جنگی بروم. به پدر و مادر نگفتم که سفر زیارتی است. گفتم که یک سفر سیاحتی از طرف مدرسه است. ولی آنها مخالفت کردند. دو روز با آنها قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کرده بودم.

روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعایی را که داشتم باز کردم و شروع کردم به خواندن. هرچه که بیشتر در دعا غرق می­شدم احساس می­کردم حالم عوض می­شود. نمی­دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در خواب دیدم که در بیابانی برهوت ایستاده­ام. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: زهرا بیا.. بیا.. می­خواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا! ببخشید... من زهرا نیستم... اسم من ژاکلینه... ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب می­کرد. دیدم چاره­ای نیست. راه افتادم دنبالش. در نقطه­ای از زمین چاله­ای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است. ولی او گفت دستم را بر زمین بگذارم. سر می­خورم و می­روم پایین. جای خیلی عجیبی بود. یک سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از عکس شهدا نور آبی رنگ می­تراوید. آخر آنها هم یک عکس از آقا ـ آقا سید علی خامنه­ای مولا و سرور­م ـ بود. به عکس­ها که نگاه می­کردم احساس می­کردم دارند با من حرف می­زنند ولی من چیزی نمی­فهمیدم، تا این که رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم هست که گفت: شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری، علمدار و ... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود، آقا نگاهی انداخت و گفت: علمدار همانی است که نزد تو بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی.

به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمی­دانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می­خورم که بگذاری بروم جنوب. او هم گفت به این شرط می­گذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب می­شناسم، او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازه­ای بدهد. ساعت 10 صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستیم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار زهرا علمدار خودم را معرفی کردم. اول فروردین سال78 بود که بعد از نماز مغرب و عشاء همراه بچه­های بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمی­دانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم، خیلی فکر کردم. از بچه­ها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمی­دانست. وقتی اتوبوس­ها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوار­فروشی که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. هرچه بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش می­دادم بیشتر متوجه می­شدم آقا چی می­گفت. در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم که اسلام چه دین شیرینی است.

چقدر قشنگ است، وقتی بچه ها نماز جماعت می­خواندند من یک کناری می­نشستم، زانو­هایم را بغل می­گرفتم و گریه می­کردم، گریه به حال بد خودم. به این که آنها آدم بودند و من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. مریم خواهر سه تا شهید بود. دو تا از برادر­هایش در شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهید شده­اند. آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف می­زند. مریم صدای خوبی داشت. با هم رفتیم گوشه­ای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه احساس کردم که شهدا دور ما جمع شده­اند و زیارت عاشورا می­خوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستان در خرمشهر منتقل شدم. نیمه­های شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئوول کاروان گفت: امروز دوباره به شلمچه می­رویم. خیلی عجیب بود. دیشب آنجا بودیم. ولی ایشان گفت قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خود نمی­گنجیدم. به همه چیز رسیده بودم: شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت است و شیرین، بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود؛ بدتر از این لحاظ که هر لحظه­اش برایم یک سال می­گذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک می­بینم.

ساعت حدود 5/11 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می­کردند. باورم نمی­شد که چشمانم دارد ایشان را می­بیند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی ­که سخنرانی می­کردند، چشمانم به لبانش و سیمای نورانی­اش دوخته بود. هنگامی­که خواست برود، دوباره همه غم­های عالم بر جانم نشست. آقا داشت می­رفت و دلهای ما را هم با خود می­برد. خاک شلمچه باید به خودش می­بالید از این که آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمان می­شستم! بعد از رفتن آقا، بچه ها خاکهای قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند. خلاصه پس از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم احساس می­کردم مثل مریم و دوستانش شده­ام. (هفته نامه پرتو، شماره 42، سال8)

---------------------------------------

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


شهدای راه ولایت

یکشنبه 87 اسفند 11 ساعت 4:14 عصر

تفحص (هفتاد و دو نفر(

تیر ماه سال 1378 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی، مردم را دلتنگ شهدا کرده بود.

سردار باقر زاده اکیپ­های تفحص را جمع کرد و گفت: مردم تماس می­گیرند و درخواست می­کنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند. تعداد شهدای کشف شده توی معراج، کمتر از ده شهید بود. سردار باقر­زاده گفت: بروید توی مناطق به شهدا التماس کنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید. اگر صلاح می­دانید به یاری رهبر­تان بر­خیزید.

چند روزی گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را از من پرسید. گفتم: سردار! بچه­ها دارند زحمت خودشون رو می­کشند. گفتند: همان چیزی که گفتم، عمل کنید! شب بود که با برادران علی شرفی و روح الله زوله مهیا می­شدیم فردا به سمت هور العظیم حرکت کنیم. صبح حدود ساعت30/10 به منطقه شط العلی، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف جملات سردار را بازگو کردم. نهار را خوردیم و برگشتیم. عصر بود رسیدیم اهواز به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شد. از خوشحالی بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهید پیدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان، چند ساعتی بیشتر توی پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهید پیدا شد. دیگر توی پوست خودم نمی­گنجیدم. شده بودند19 شهید. چند روز گذشت و از شرهانی و فکه، هر روز خبر خوشی می­رسید. نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت: چه خبر؟ گفتم: شهدا خود را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد. گفت: فردا صبح شهدا را به سمت تهران حرکت بده. گفتم: سردار! چند روز دیگه اجازه بدید. تأکید که حتماٌ فردا صبح حرکت کنیم و از تعداد شهدا پرسید. گفتم: هنوز شمارش نکرده­ام. و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم، شروع کردم به شمردن: 16 تا فکه، 18 تا شرهانی... جمعاً 72 شهید. سردار گفت: الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند. سعی کردم به بهانه ای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود. اما دستور همان بود، 72 شهید به نیابت از 72 شهید عاشورا در پاسداری از حریم ولایت، تشییع شدند 

__________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


بوسه گاه امام حسین علیه السلام

یکشنبه 87 بهمن 20 ساعت 1:30 عصر

سلام

بوسه گاه امام حسین (ع(

چشم­هایش از شادی می­درخشید.

دستم را میان دستانش گرفت و گفت: دیشب خواب امام حسین (علیه السلام) را دیدم که سوار بر مرکب به طرف مهران می­آمد. وقتی به مقرّمان رسیدند پیاده شد و بازوی بچه­های گردان را بوسید. یک دفعه بین بچه­ها غوغایی شد. در آن لحظه آقا به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و این بازویم را بوسید. سپس دست مبارکش را به طرف من آورد و مهری را در دستم قرار داد و فرمود: «محسن جان، به پاداش شرکت در آزادی مهران این تربت را به تو می­دهم». خواب محسن عاشوری پس از گذشت ساعتی از عملیات تعبیر شد. بالای سرش رفتم، دیگر آرام گرفته بود. با صورتم دستش را لمس کردم. لباس او غرق خون بود. با نگاهم زخم­هایش را جستجو کردم. به بازویش که رسیدم مبهوت ماندم. ترکش به بازویش خورده بود و از آنجا به قلبش. همان بازویی که امام حسین (علیه السلام) با بوسه­ای متبرّک کرده بود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >