سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

یک نسیم ابالفضلی

چهارشنبه 87 دی 25 ساعت 12:29 صبح

در عملیات 20 شهریور در جزیره مجنون، حدود هفت ساعت با شرایطی سخت در آب شنا کردیم

قبل از آن که قدم به خشکی بگذاریم شهرام نوروزی – از لشگر انصار الحسین (علیه السلام) زیر لب زمزمه کرد: « یا ابالفضل، یک نسیم خنک». هنوز چند لحظه از دعای شهرام نگذشته بود که لطف حضرت ابالفضل (علیه السلام) در قالب یک نسیم خنک، جسم و جانمان را صفا بخشید. این نسیم تا حدّ زیادی باعث خنک شدن بچه ها و کاهش بخشی از گرما و سختی عملیات شد. به علاوه این که باعث تکان خوردن نی های اطراف مسیر شد که با وجود سر و صدا راحت تر مسیر را طی کنیم. ولی او این دعا را برای ما کرد و برای خودش چیز دیگری خواست. ما این موضوع را وقتی فهمیدیم که نسیم شهادت، روح بلندش را به آسمان بالا برد.

___________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


وداع آخر...

شنبه 87 دی 14 ساعت 9:31 عصر

بسم رب الحسین، بحق الحسین واشف صدر الحسین

اینک خیمه ها در تلألوی غمگینانه، سرود جاوید آتش را به ترنم خواهند نشست. صحرا سر به زانوی سکوتی بلند، فرو برده و ذوالجناح عاشق تر از همیشه شیهه می کشد: چه شیهه و فریادی!

 به دنبال بی قراری ذوالجناج بانوی حرم آشفته تر از هر مجنونی از خیمه گاه بیرون می دود شاید هم از خویش جدا می شود، ناگاه فریاد « مهلاً مهلا » در بیابان کربلا می پیچد. ذوالجناح به احترام گام های زینب می ایستد، بی تردید همه سوگ های بشریت را در تقدیر زینب نوشته اند.

 زینب از مادر سخن می گوید از وصیتی سهمگین و حماسی، همین قدر می فهمم که لب های ملیح و عطش زده اش بر گلوی خشکیده ام بوسه می زنند.

 شانه های شکسته زینب را می بینم که خود را برای رسالتی سنگین حاضر کرده اند. سوار می شوم و خواهر برای همیشه پیاده می ماند، نگاهش نمی کنم ولی می دانم که از خود بریده است، می فهمم که فاتحه ی دل خویش را خوانده است.

 حتی برای لحظه ای نگاه نمی کنم. شاید دیدن او مرا که هیچ، ذوالجناح را از حرکت باز دارد. باید رفت چه وداع سنگینی!

 سپاه یزید از هم گسسته، مردی نیست که به من نزدیک شود و از پا در نیاید، شمشیر من امروز از ذالفقار حیدر تشنه تر است و تشنه تر از لب های خشکیده ابالفضل.

 شمر را می بینم، پیش از این هم دیده ام وقتی که خون علی اصغر را به آسمان پاشیدم و دیگر پایین نیامد. شمر هم فقط و فقط به گلوی من خیره مانده بود.

 شمر را می بینم که به سمت من می آید با خنجری در دست، آسمان چشم بر هم می نهد و زمین برخود می پیچد شمر می نشیند نه بر زمین، نه بر صحرا که بر روی سینه ی پاره پاره من. بر پیکر از هم پاشیده من شمر می نشیند و خنجر را بر حنجر من می گذارد، برق چشمان فاطمی ام، امانش را بریده، یار آخرینم، مهدی جان! زینب مرا دریاب، وارثان کربلا را به دست تو می سپارم.

 شمر می کوشد تا سنگین ترین جنایت بنی آدم را از آن خود کند.

 لب می گشایم. باید بداند که از پشت سر بر ارتکاب این امر توفیق خواهد یافت. لحظه ای بعد خنجر بر قفا و شمر مسخ شده است.

 سر از تن جدا می شود و زینب از خویش، شمر از من سر می برد و خواهر از من دل و صدای فاطمه در صحرا می پیچد که فریاد می زند« این الطالب بدم المقتول بکربلا »...     

شهدا در قهقه مستانه، عند ربهم یرزقونند...

______________

بعد نوشت: ظهر عاشورا و زیارت عاشورا، را نیز فراموش نکنیم و همه با هم همنوا شویم برای اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه کنید...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


عاشق...

چهارشنبه 87 دی 4 ساعت 2:55 عصر

سلام

همیشه بهش می گفتن حسین عاشق اما هیچ وقت من نمی دوستم منظورشون از این حرف چیه تا اینکه یه روز ازش پرسیدم حسین دوست داشتی چطور شهید بشی؟

گفت: محمد جان: بادمجون بم آفت نداره ...

بهش گفتم: شوخی نکن حسین بالاخره تو چند ساله تو این جبهه ها داری می جنگی همین طور نمی مونه که یا شهادت یا سوغات جنگ نصیبت میشه اما انقدر نورانی شدی که فکر می کنم داری شهید میشی...

 با خنده گفت: بذار من از تو یه سوال بپرسم اگه تونستی بهم جواب بدی من بهت جواب می دم، فرض کن اگه یه روز خدا بهت بگه تو دستور بده من عمل می کنم چه چطور مردنی را ازش طلب می کنی؟ اصلاً مرگ می خوای یا زندگی؟

توی حرفش موندم ( طبق معمول سوالش سخت بود ) و گفتم: من نمی دونم اما اگه از تو بپرسه چی می گی؟

گفت محمد جان: اگه یه روز خدا از بندهاش می پرسید که چطور می خوان بمیرن یا چطور می خوان زندگی کنن من بهش می گفتم: خدایا حیاتی چون حیات امیرالمومنین به من عنایت کن،‌ شهادتی مثل شهادت اباعبدالله ....

با هم زدیم زیر خنده، بهش گفتم حاجی پیاده شو با هم بریم چه سنگینم چسبیدی، اما باورتنو نمیشه دو هفته بعد توی عملیات وقتی بدنش پر از ترکش شد به روز بلند شد و سر پا ایستاد چند قدمی رفت به طرف عراق.

توی اون وضعیت داد زدم عاشق چرا داری میری به طرف عراق کشور خودت پشت سرته گفت: من که بهت گفتم چی دوست دارم خدا بهم داده میخوام چند قدم نزدیکتر به به عشقم بمیرم ....

تازه فهمیده بودم چرا بهش می گفتن عاشق.

شهداء در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

______________

 بعد نوشت: همه با هم حرکتی داشته باشیم برای نابودی شمر زمانه اسرائیل غاصب و تسلای دل بی گناه غزه ظهر عاشورا یک زیارت عاشورا بخوانیم، از دوستان گل میخ، شیلوعج، یا امیرالمومنین روحی فداک، سیر بی سلوک، سلام آقا و خانم ناظم دعوت می کنم شما نیز دوستانتان را برای این امر دعوت کنید تا همه با هم در این حرکت بزرگ شریک باشیم....   


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


پس تو هم ...

چهارشنبه 87 آذر 6 ساعت 9:55 عصر

سلام

ابوالفضل فرهمند هر صبح از خواب بیدار می شد، داد و هوارش به هوا می رفت: « الله اکبر ... بابا! آخه چه خبرتونه؟! انصاف هم چیز خوبیه! دیگه ذله شدم از دست جیر جیر ساعت های شما. اصلاً من از دست شما نماز شب خونا شاکی ام. مردم آزارها! این دفه دیگه این ساعت رو می دارم میندازم بیرون. حالا می بینین! »

 همه فهمیده بودند که فرهمند از نماز شب خوانا که صدای ساعت های کوک شده شون خواب اونا به هم می زنه، گله منده و آماده است که در صورت لزوم اونا را معرفی کنه. هر چند نماز شب خوندن بچه ها اونجا چیز غیر معمولی نبود؛ ولی باز بچه ها از اینکه به عبادت و نماز شب خون شهره نشن، بشدت گریه می گردن.

 انگار سر و صدای فرهمند جزو صبحگاه شده بود. من و محمد و پورنجف هم بیکار نموندیم و ماموریتی برای خودمون ترتیب دادیم، ماموریتی  برای شناسایی عاملان این سر و صدا یعنی نماز شب خونا. نصف شب قبل همه بیدار می شدیم و کنار سنگر مخفی می شدیم و هر کس به قصد وضو از سنگر بیرون می رفت، با چراغ قوه نور توی صورتش می انداختیم. طی چند شب بیشتر نماز شب خونای سنگرا شناسایی کردیم و از اون یه اهرم فشار درست کردیم که هر وقت بخوایم از اون استفاده کنیم.

 پیش خودمون فکر می کردیم همه رو شناسایی کردیم، اما اون شب وقتی چهره فرهمندا، تو نور چراغ قوه زیرات کردیم، یکه خوردیم و گفتیم: عجب پس تو هم!! دیگه به تو یکی رحم نمی کنیم. صبر کن ببین چه جوری فردا صبح آبروتو می بریم!

صبح فردا ابوالفضل فرهمند مظلوم ترین نماز شب خون سنگر بود. من و محمد قضیه را با آب و تاب برای همه تعریف کردیم.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

منبع: لشکرخوبان    


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


طاقت نیاوردم...

دوشنبه 87 آبان 20 ساعت 12:7 عصر

سلام

یک روز در یک قرار تاکتیکی مشترک، نماز جماعت می خواندیم . از یکی از سرهنگ های ارتش خواستند پیش نماز شود. پای او به شدت آسیب دیده بود. وقتی درخواست کردند امام جماعت شود، قبول نکرد. چند نفر از فرماندهان ما از جمله شهید بروجردی به او اصرار کردند. هر چه سرهنگ گفت: نمی تواند، نماز بخواند، قبول نکردند. بالاخره او مجبور شد برود نماز بخواند، رکعت اول را خواندیم، وقتی می خواست برای رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: « یا حضرت عباس »!

همه زدند زیر خنده و نماز به هم خورد! او برگشت و گفت: بابا من که گفتم من رو جلو نفرستید!

از شدت درد پا نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و گفته بود: « یا حضرت عباس »!

منبع:حکایت سال های بارانی / مهدی مردی / ص180

میلاد امام رضا علیه السلام بر عاشقان حضرتش مبارک باد

شهدا در قهقه مستاه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


دلش امام رضایی بود ...

دوشنبه 87 شهریور 11 ساعت 6:21 عصر
ای پادشه طوس به دیدار تو باز آمده ایم    در حریم توی پی عرض نیاز آمده ایم

سلام

آخرین باری که اومده بود مرخصی سه روز بیشتر وقت نداشت و باید برمی گشت، خیلی ناراحت بود رفتم کنارش دلیل ناراحتیش را پرسیدم بهش گفتم؛ بابایی چته چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: راستش بابا خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده اما خودتون که می بینید باید زودتر برم سه چهار روز دیگه عملیات داریم . بهش گفتم خب محمد جوادم این که ناراحتی نداره زنگ بزن به فرماندتون بگو چند روز می ری مشهد بر میگیردی، نه نمیشه ایندفعه عملیات خیلی مهمه هشت ماهه بچه ها دارن روش کار می کنن . این را گفت؛ و بلند شد رفت شاهچراغ ...

وقتی برگشت دیدم آروم تر، گفت: من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره اون موقع از حرفهاش چیزی نفهمیدم اما وقتی رفت و توی عملیات شهید شد (تو دلم گفتم طفلکی چقدر دلش برای امام رضا تنگ شده بود قسمت نبود بره) از معراج شهدا به ما زنگ زدند و گفتند: که بیاید شهیدتون را تحویل بگیرید من و مادرش هم رفتیم اما هر چقدر ایستادیم از جنازه محمد جواد خبری نبود همش فکر می کردم نکنه اشتباهی گفتن و محمد جواد شهید نشده باشه تا اینکه فرماندشون اومد و گفت: راستش را بخواید صبح که شهدای مشهد را می فرستایم شهرشون جنازه محمد جواد هم اشتباهی با اونها رفته من وقتی فهمیدیم زنگ زدم که بیارنش شما برید دو روز دیگه بیاید جنازه را بگیرید همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت: « من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره » به فرمانده گفتم: اشتباهی نرفته و قضیه را برای فرماندشون تعریف کردم که دل محمد جواد برای امام رضا تنگ شده بود و حالا امام رضا اون را دعوت کرده به شهرش . فرمانده یه نگاهی به من کرد و گفت: پس بگو موقع عملیات چرا هر وقت می خواستیم نام رمز عملیات را بگیم جلو تر از بقیه فریاد میزد یا علی بن موسی الرضا بعد نگاهی به آسمان می کرد و ادامه می داد .... 

__________________

بعد نوشت: ماه مبارک رمضان برهمگان مبارکباد .

بعد تر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب این ماه مبارک و پر فیض ما را از دعای خیر خودتان فراموش نکنید ...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


به یاد مهمانی مولا ...

جمعه 87 شهریور 1 ساعت 6:38 عصر

سلام

 چند مدتی بود خاطرات شهدا را می نوشتم، همیشه دلم می خواست که با فرزندانشون بیشتر حرف بزنم و از این وادی خاطرات پا را فراتر بگذارم، تا اینکه قسمت شد امسال دعوت شدم به مجتمع یاوران مهدی تا در خدمت فرزندان شاهد و دوستان خودم باشم ...

 یادمه اولین باری که دیدمش و باهاش صحبت کردم توی مسیر اردوگاه به طرف حرم حضرت معصومه(س) بود وقتی مسئول واحد خواهران اردوگاه به من گفت: فقط این اتوبوس مونده و مسئول نداره، راستش اول دلم لرزید از اینکه خدای نکرده نتونم باهاشون ارتباط برقرار کنم و حق مطلب را نتونم ادا کنم. اما خدا را شکر با توکل به خدا و توسل به مولا وارد ماشین که شدم فهمیدم همه توی اتوبوس ترک زبان هستن بجز من حالا دلم بیشتر می لرزید اما وقتی با صلوات بر محمد و آل محمد شروع به صحبت کردم اول از همه از من خواستن که خودم را معرفی کنم، وقتی مختصر راجع به خودم بهشون گفتم و مسیر و ساعت رفت و برگشت را توضیح دادم، یه لحظه متوجه چشمهای سیاهش که معصومانه به من نگاه می کرد و هزاران سوال داشت شدم، راستش اول توجهی نکردم و برای اینکه سر و صدای اتوبوس را بخوابونم به همه پیشنهاد کردم که تا به حرم خانم برسیم همه با هم یابن الحسن بگیم هنوز این جمله کاملاً از دهانم خارج نشده بود دیدم همه اتوبوس غرق ذکر یابن الحسن شدن حتی آقایونی هم که با ما بودن داشتن یابن الحسن می گفتن وقتی رسیدیم، نزدیکم اومد و گفت: سلام، گفتم: علیک السلام خانم . من امیری هستم، فرزند شهید امیری توی اتوبوس همه حواسم به شما بود . بهش گفتم برای چی؟؟ گفت: نمی دونم احساس کردم می تونم باهاتون راحت حرف بزنم . خواستم سر به سرش بذارم، گفتم چی می خوای بگی نکنه می خوای اتل متل یه قصه را برای من بخونی خندید گفت: نه قول میدید امشب بیاید خوابگاه ما، گفتم: خوابگاتون، نه. گفت: چرا؟ بهش گفتم مزاحم دیگران که می خوان بخوابن میشیم . گفت: پس میاید خلوت انتظار؟ بهش گفتم حتماً . خندید و گفت پس بعد از شام توی خلوت منتظرتون هستم و رفت ...

 بعد از اینکه از حرم اومدیم بیرون سوار اتوبوس ها شدیم اینبار من بودم که تمام مدت امیری را زیر نظر گرفته بودم و فکر می کردم که خدایا یعنی چی می خواد بگه که نیاز به یه فرصت چند ساعته داره ؟؟؟ با همین فکر دوباره سر شوخی را با همشون باز کردم و گفتم بچه تا صد کیلومتری جمکران بشیم با هم شعر و همخوانی داشته باشیم . همه قبول کردن اولش با شعر یا اباصالح شروع کردیم بعد تبدیل به شعر های طنز جبهه شد وقتی به صد کیلومتری جمکران رسیدم به پیشنهاد من دوباره یابن الحسن گفتن شروع شد ...

 ساعت یازده شب بود وقتی رفتم داخل دفتر یکی از آقایون زنگ زد و گفت: یه سری از بچه ها پشت در خلوت نشستن و منتظر هستن که در را باز کنید. گفتم: ممنون که خبرم کردید. بعد از اینکه گوشی را گذاشتم بی اختیار گفتم من فقط منتظر امیری بودم ...

  یکی از خانمها گفت: حالا برو ببین کیا هستن و چند نفرند، رفتم در را که باز کردم چند نفری از بچه های شیراز، مازندران، سیستان و امیری هم از تبریز اومدن داخل سلام کردم بعد هر کدوم رفتن یه گوشه و مشغول کاری شد امیری هم طبق قرار یه گوشه که تقریباً نور کمتری نسبت به جاهای دیگه داشت نشست منم رفتم کنارش، چند دقیقه سکوت بود اما یکباره بی مقدمه به من گفت: شما هم فرزند شهیدی؟ گفتم: نه عزیزم برای چی این سوال را می پرسی...

 سکوتی کرد و گفت: راستش وقتی می خواستیم بیایم قم همش پیش خودم می گفتم الان میریم کنار یه سری آدم خشکه مذهب، توی افتتاحیه هم تمام بچه هاتون را که میدیم همه روگرفته این شک من به حتم تبدیل می شد تا اینکه با اون خانمهای حلقه معرفت آشنا شدم ( خانمهایی که مسئول همدان، مازندران، شیراز، تهران و سیستان بودن) و بعدش هم شما توی اتوبوس نمی دونم اما الان می خوام به اندازه همه شبهایی که می خواستم با خانوادم درد دل کنم و نمی شد با شما حرف بزنم.

 خب بگو خانمی هر چی دوست داری بگو. راستش من هنوز بدنیا نیومده بودم که پدرم شهید شد یعنی بجز عکس پدرم حتی توی خواب هم اون را ندیدم (خیلی شبها میشه که به عشق یکبار دیدنش توی خواب می خوابم)، هر وقت می خوام با خانوادم درد دل کنم فکر می کنم نیاز من مالی هست و بدون اینکه به صحبتهام توجهی کنن مقداری پول روی میز تحریرم میذارن و میرن اما تا به حال نشده اقوام من ( مثل دایی، عمو ) یه شب بشینن به جای پدر من با من حرف بزنن اصلاً نشده توی چیزی با من مخالفت کنن من توی مدرسه که با دوستام حرف می زدم وقتی قرار بود جایی بریم بچه ها می گفتن باید از خانواده اجازه بگیرن حتی بعضی هاشون می گفتن مطمئن هستن که خانواده مخالفت می کنه و یا با اصرار راضی میشن. توی دلم مونده بود یه دفعه هم که شده با من مخالفت کنن، توی دلم مونده بود یکبار هم که شده مامانم را با اصرار راضی کنم، توی دلم مونده بود که با مادرم بشینم و راحت حرف بزنم به همین خاطر همیشه با دوستانم بودم همین هم باعث شده که خیلی از چیزهایی که سر چشمه از خانواده ها میگره را نداشته باشم یا اگر هم دارم ریشه محکمی نداشته باشه مثل خیلی چیزهایی که می بینید،‌ می خوام یه قولی به من بدید توی این چند روزی که با هم هستیم به حرفهام گوش کنید، بهش گفتم حتماً اما با یک شرط و اونم اینکه من کاری نداشته باشم، حالا پاشو برو بخواب که ساعت از دو نصف شب گذشته، همه رفتن خوابیدن. یک وقت فردا از کلاس جا می مونی خندید و اشکهایی که روی صورتش بود را پاک کرد و رفت.

 توی این اردو هر جایی که رفتیم (حرم و نمایشگاه طلیعه ظهور، پیاده روی جمکران و کوه خضر نبی) سعی کردم کنارش باشم و توی اتوبوسشون باشم و باهاش حرف بزنم البته نا گفته نمونه که همخوانی ها و ذکر صلوات و یابن الحسن هم جای خودش را داشت.

یکی شون گفت: ما دنبال آقا میگردیم به همین خاطرم اومدیم قم بهشون گفتم من هر وقت دلم برای آقا تنگ میشه با یابن الحسن گفتن صداش میزنم و منتظرم که یه روزی جوابم را بده اگه میخواید شما هم بدنبال آقا بگردید می تونید مثل من هر وقت دلتون میگیره با یابن الحسن گفتن بهش نشون بدید که گمشده دارید و منتظرش هستید...

روز آخر هم قبل از رفتن روی شونه های من توی خوابگاه اینقدر گریه کرد که شونه هام خیس اشکهاش شده بود، آروم نمی شد (می گفت: دلش برای حضرت معصومه تنگ میشه برای جمکران) تا اینکه بهش قول دادم هر وقت میرم حرم حضرت معصومه (س) حتماً یادش کنم وقتی بچه های دیگه این را شنیدن اعتراض کردن که دارم بینشون فرق میذارم بعد بهشون گفتم نه اینطور نیست اصلاً قول میدم هر وقت رفتم جمکران به جای همه دعا بخونم و هر وقت هم رفتم حرم به جای همه زیارت کنم این شد که بی اختیار ملیحه گفت: ما هم به شما قول می دیم که حرفهایی که زدید فراموش نکنیم و هر وقت هم رفتیم سر خاک پدرامون حتماً باهاشون حرف بزنیم و بخوایم شما را هم شفاعت کنن ...  

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

___________________________

بعد نوشت : خوشا به حال همه کسانی که دعوت مولا را اجابت کردند و در هدیه دادن به ایشان پیشتاز بودند ....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


چهار استخوان، یک پلاک

دوشنبه 87 مرداد 14 ساعت 6:44 صبح

سلام

 خیلی شوخ طبع بود تا جایی که من دیگه نمی تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم در حین جدیت هم قیافش شوخ طبعیش را نشون می داد . یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدیم خونه، گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی گردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست گفتم: چقدر طول میکشه. گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد و دختر عموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.

 اما این بار شوخی نمی کرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عموش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی خواستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی خبر می رفتیم خان دادش ناراحت می شد، مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می گفتم و صلوات میفرستادم که ناراحت نشن خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد اما بعد که گفتم چه شهید شده و جنازش را دارن میارن. زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من بخاطر چهارتا استخون و یه پلاک عقب بیفته زن داداشمم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده ها ....

 مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی آورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل می گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم ... .

 شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و می گفت آخه چهارتا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره که عروسی من باید بهم بخوره ... .

چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می گفت : که در خونه را زدن با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر بردارم با چشمای پر از اشک و گریه کنان پشت دره سلام عمو، علیک السلام عموجون . چی شده چرا گریه می کنی ؟؟؟

عمو علی، علی....

علی چی عمو جون ؟؟؟

قبر علی کجاست ؟ می خوای چی کار عمو ؟؟؟

می خوام برم معذرت خواهی عمو.

چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده .

عمو دیشب که خوابیده بودم چندبار از خواب پریدم اما هربار که می خوابیدم همین خواب را میدیم، خواب می دیم توی یه باطلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می زنم هیچ کس به کمکم نمی یاد، داد می زد و همسرم را صدا می کردم اما انگار نه انگار که صدای من را می شنید، هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو میرفتم.

 بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باطلاق فرو رفته بودم، دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منا نجات دادن.

بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می دید؟؟


Image result for ?پلاک . استخوان?‎Image result for ?پلاک . استخوان?‎

گفتن : ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم، بعد بهم گفتن؛ اَلدُنْیا دار فانْی ...

بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دلنبند، که دنیا فانی و از بین رفتنی . بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت کوتاهیه بعد از دست میره دنبال لذتهای بلند مدت باش .

با این حرف از خواب پریدم و تا الان که بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فکر می کنید علی منا می بخشه ؟؟؟

 در حالیکه اشکهاش را پاک می کردم گفتم: آره دخترم می بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت میشه . بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا منا یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم اَلسَلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه سالها بود که توی این خونه بجز من و حاج خانم کس دیگه ای اینجا نماز نخونده بود.

 وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عکس علی بود که بهم لبخند می زد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

________________

بعد نوشت : این اعیاد بر شما مبارک باشه ....

xpu5xd.gifxpu5xd.gif

بعدتر نوشت:‌ می خواهم از میلاد امام حسین علیه السلام تا میلاد آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوستان را دعوت کنم تا باهم روز میلاد به آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هدیه بدیم و برای فرجش دعا کنیم. به همین خاطر روز نیمه شعبان همه باهم سر ساعت پنج عصر با هم دعای فرج ( الهی عظم البلاء‌ ) می خوانیم و یه صلوات برای سلامتی آقا امام زمان (عج) می فرستیم هر کسی دوست داشت می تواند. در این مهمانی شرکت کند، اما خودم به نیت دوازده امام از دوازده نفر از دوستان دعوت می کنم . شیلوعج،سلام آقا، ساحل افتاده،ایران اسلام، خانم ناظم ،  گل میخ، امیرالمومنین روحی فداک،نشانه، عاشقانه،سیر بی سلوک،پیاده تا عرش، چفیه .

در ضمن هر کدام از دوستانی که از طرف من دعوت شده اند می توانند هر کسی را که بخواهند دعوت کنند تا همه بتوانند در این مهمانی شرکت کنند...

  ‌  


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


پرچمدار جامانده ...

جمعه 87 مرداد 4 ساعت 6:29 عصر

سلام

همه با هم توی یه گردان بودیم، وقتیم زدیم به خط با هم بودیم تا اینکه توی یکی از عملیات ها، مرتضی زخمی بود و به دستور فرمانده اجازه نداشت با ما بیاد. با بچه های گردان  عملیات کردیم توی این عملیات گردان به اسارت بعثی ها در اومد . وقتی فرماندشون با اون هیکل روبروی بچه های گردان که همه را توی یه گودال جمع کرده بود ایستاد و پرسید که دوست دارن مثل مادرشون حضرت زهرا به شهادت برسن یا نه؟

 همه گردان نوای یا زهرا را بلند کردن ...

تا این صدا از بچه ها بلند شد، بعثی ها شروع به کتک زدن بچه های گردان کردن از هر طرفی که می اومد می زدن بیشتر ضرباتی هم که فرود می اومد به پهلوهای بچه ها بود، بچه مدادم کتک می خوردند، اما همچنان نوای یا زهرا  شنیده می شد. وقتی بچه ها اسم مادرشون را صدا می زدند، فرمانده عصبانی تر می شد و با صدای بلندی داد می زد که باید همشون را مثل مادرشون زهرا به شهادت برسونید و با نیش خندی می گفت : اینا عاشقای زهران وقتی صداش می زنن به کمکشون میاد حالا هم صداش کنن شاید اومد ...

بچه ها در حین خوردن ضربات نوای یا زهراشون را قطع نمی کردن، تقریباً همه شهید شده بودن بجز یکی، اون هم سید حسین بود ...

فرمانده بعثی ها بالای سر همه راه می رفت تا مطمئن بشه همه شهید شدن اگر کسی هم مونده بود دستور شکنجه دوباره می داد ...

رسید بالای سر سید حسین پرسید مگه تو مادرت را دوست نداری چرا هنوز زنده ای؟ همین حین سید فریاد زد من عاشق مادرم زهرا هستم اما همیشه از خود مادرم خواستم که مثل پسرش امام حسین شهید بشم ....

فرمانده بعثی تا این را شنید دستور داد که سر سید را از بدنش جدا کنند ....

وقتی سر حسین از بدنش جدا شد دیگه کسی از گردان نمونده بود، همه با هم به سوی محبوب شتافتند . اما حالا با گذشت این همه سال مرتضی فرمانده یکی از گروه های تفحص که از بچه های همون گردان بود گفت : قبل از پیدا کردن گور دست جمعی بچه های این گردان چند مدتی بود احساس می کردم شب جمعه که میشه دو تا نور سبز کنار این قبر هست اولش اعتنایی نکردم فکر می کردم فقط خودم می بینم و گذاشتم به حساب اینکه شاید اشتباه کنم و یا اینکه نور اون حاصل از نور چراغی باشه نزدیک مرزِ، تا اینکه یه روز پنجشنبه همه بچه های گروه گفتن که این نور را می بینن و تصمیم گرفتیم بریم و از نزدیک ببینم که به این قبر دست جمعی رسیدیم . وقتی پلاک های بچه ها را پیدا کردم فهمیدم این همون کاروانی بود که من از اون جاموندم ....

با تمام وجود فریاد می زدم، اشک می ریختم و می گفتم بی وفاها آخه من پرچمدارتون بودم چرا ؟ چرا؟ چرا؟؟؟؟

 شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


وصف یار

چهارشنبه 87 تیر 26 ساعت 7:5 صبح

سلام

میلاد مولود کعبه بر عاشقان مبارک باد

وصف کردن مولای مهربانی ها خیلی مشکل بوده و هست هر چقدر فکر کردم ، توسل کردم که بتوانم چیزی در مورد مولا بنویسم که تا به حال نشنیده باشم و دیگران هم از آن چیزی ندانسته باشند یا به عبارتی جملات کلیشه ای نباشد. نتوانستم ...

دلم نمی خواست که تکراری باشم از روی نوشته های دیگران آقا ، دلم می خواست راحت چیزهایی را که در ذهنم می گذرد روی کاغذ بیاورم که بتوانم وصفی از زیبایی های شما را بنگارم اما یا سندی نداشت، یا اینکه مسئله به مصائب شما ربط پیدا می کرد، که فکر می کنم درست نباشد که روز میلاد تنها کسی که در خانه خدا به دنیا آمد و همراه و یاور رسول الله شد اینگونه با نوشته هایی که مصائب را یادآوری می کرد درست باشد به همین دلیل این جمله را می نویسم که روزی در مجله در وصف شما تنها دو بیتی که هنوز نفهمیدم قافیه و ردیفش را چگونه کنار هم گذاشته اند تا وصف شما باشد ....

    در رستخیز عــــالم             آمد به دنیا مرتضی    

همراه و یار مصطفی            مولود کعبه مرتضی

با اینکه می دانم اگر تمام واژه های دنیا را جمع کنند نمی تواند وصفی در مورد شما باشد که تمام مطالب را به زیبایی جلوه کند در همین حد می دانم که برای وصف شما می توان گفت: علی را می توان علی نامید همانطور که خداوند عزوجل نامید و همین بس که در وصفش نبی اکرم فرمود : اَنَا مَدینَةُ الْعِلم وَ عَلیُ بابُها فَمَنْ اَرادَ الْمَدینَةَ وَ الْحِکْمَه فَلْیَعْتِها مِن بابُها

راستی مولا شما نمی دانید ما کی از این غربت بیرون خواهیم آمد ؟؟؟؟

می خواستم امروز که جشن میلاد شماست، از شما عیدی بزرگ را طلب کنم ؛ اجازه می دهید عیدی ما امروز از شما طلب بخشش باقی مانده غیبت بر ما باشد و رساند روز وصل یار ؟؟؟

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<   <<   11   12   13   14      >