سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

بدون سر

چهارشنبه 90 اردیبهشت 28 ساعت 3:16 عصر

سلام

در شب تاسوعای حسینی خواب دیدم خمپاره ای به فرزندم که در جبهه به سر می برد خورده و سر در بدن ندارد.

بعد از عروج خونین فرزندم،‏برای تحویل جنازه به معراج شهدا رفتیم و در کمال ناباوری دیدم سر در بدن ندارد.

راوی پدر شهید علیرضا علی نیا


___________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


مزد ایثار فقط پا

چهارشنبه 90 اردیبهشت 21 ساعت 7:16 عصر

سلام

قربان علی جامی مسئول تدارکات گردان بود. وقت درگیری می خواست برای بچه ها مهمات بیاره اما چون آتیش دشمن سنگین بود. همه همرزما بهش می گفتن هنوز نرو...

 جامی برگشت و گفت: اگر من نرم کی به بچه ها مهمات برسونه؟؟؟

آقای مهدوی هم تکرار کرد جامی نرو!!!

هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که نوری توی آسمون بلند شد و صدای انفجاری بلند شد....

محمد تقی فیض، جامیا که فقط پاهاش مونده بود توی بغلم گرفتم و با افسوس گفتم: جامی بهت که گفتم نرو، چرا رفتی؟؟؟؟؟؟؟

بعد سرما بلند کردم و با خودکارم روی پاهاش اسمشا نوشتم.....

_______________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند..... 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


با یک دست

شنبه 90 فروردین 27 ساعت 2:46 عصر

سلام

وسط معبر ، کف زمین ، سنگر کمین زده بودند؛ نمی دیدمشون . بچه ها تیر می خوردند. می افتادند. حاجی از روی خاک ریز اومد پایین . دوربین را پرت کرد توی سنگر .گفت « دیدمشون. میدونم باهاشون چی کارکنم.» سن و سالی نداشت . خیلی، شانزده یا هفده.حاج حسین دست گذاشت روی شونهاش. گفت« می تونی ؟ خیلی خطرناکه ها.» گفت « واسه ی همین کارااومده یم حاج آقا!» سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم می شد. بیل بلدوزر را تا جلوی صورتش آورد بالا . حاج حسین داد زد « گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم . بیل رو بیار پایین، سنگر شونو زیر ورو کن. باید خیلی تند بری.» یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد .حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف . داد زد « بچه ها بدوین.» دویدیم دنبالش ، بدون اسلحه . خودش نشسته بود پشت فرمان ، با همون یک دست . گاز می داد ، سنگر عراقی ها را زیر و رو می کرد.

_____________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


مهین

پنج شنبه 89 اسفند 19 ساعت 9:34 صبح

سلام

در پس هیکل درشت و ظاهر خشنی که شاهرخ داشت، باطنی متفاوت وجود داشت که او را از هم ردیفانش جدا می کرد. هیچ وقت ندیدم که محرم و صفر مشروب بخوره و کار نادرستی ازش سر بزنه ماه رمضونها هم همیشه روزه می گرفت و نماز می خوند....

 یکی از دوستاش می گفت: پدر و مادرش خیلی آدمای خوبی بودن .....

 یادمه یه روز باهم رفتیم کاباره پل کارون به محض ورود نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش نسته بود با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا اینجا ندیدمش...

 در ظاهر زن با حیائی بود، اما مجبور بود اونجا بی حجاب کار ........

شاهرخ جلوی میز رفت وگفتش: همشیره تا حالا اینجا ندیده بودمت اینجا چی کار می کنی؟ اسمت چیه؟

اسمم مهینه، تازه اومدم اینجا کار کنم از وقتی شوهرم مرده صاحب خونمون دم ناسازگاری داره منم مجبور خرج خودم و پسرما دربیارم ....

نمیخواد اینجا کار کنی بیا بریم ....

 مهین هم رفت اتقا پشتی چادرش را برداشت سرش کرد و رفت سوار ماشین شاهرخ شد بعد از اون شاهرخ را ندیدم تا اینکه یه روز باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم و در مورد مهین ازش پرسیدم که چی شد اولش جواب نمی داد بعد از اصرار من گفت: هیچی رفتم خونما توی خیابون نیروی هوائی بهش دادم و گفتم نمی خواد بری سر کار من خرج تو و پسرتا بهت میدم .....

این ماجرا هیچ وقت یادم نبود تا اینکه روز شهادتش اونا سپرد به من ....

________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


بچه تهرون...

چهارشنبه 89 اسفند 11 ساعت 2:15 عصر

سلام

تازه وارد بودم. عراقی ها از بالای تپه دید خوبی داشتن. دستوررسیده بود که بچه ها آفتابی نشن توی منطقه گشت می زدم دیدم که یه جوون بیست و یکی دوساله با کلاه سبز بافتنی روی سرش، رفته بود بالای درخت دیده بانی می کرد صداش کردم « تو خجالت نمی کشی جون این همه آدمو به خطر می ندازی؟» اومد پائین و گفت: «بچه تهرونی؟» گفتم: آره، چه ربطی داشت ؟

گفت: هیچی. خسته نباشی. تو برو استراحت کن من اینجا هستم.

هاج و واج موندم. برگشتم جوابشا بدم دیدم که یکی از بچه های لشگر رسید همو بغل کردند، خوش و بش کردند و رفتن. بعدها که پرسیدم این کی بود، گفتن « مهدی زین الدین».....

________________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


وصیت نامه شهید عباس کریمی

دوشنبه 89 اسفند 9 ساعت 2:34 عصر

" بسم ا... القاسم الجبارین

 چرا در راه خدا جهاد نمی کنید در صورتی که جمعی ناتوان از مرد و زن و کودک شما در چنگال ظلم کافرانند. بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود.« وما لکم لا تقاتلون فی سبیل ا... والمستضعفین من الرجال و النساء والوالدان و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین الله» هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من می خواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست. شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای این حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل می کند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست می آزد. « ولا تقولو لمن یقتل فی سبیل الله اموات احیاء ولکن لاتشعرون».به آنانکه در راه خدا کشته می شوند، نگویید مردگان، بلکه آنها زنده اند ولی شما در نمی یابید(بقره155) شهادت برای من یک فیض بزرگی است. من لیاقت یک شهید را ندارم و امیدوارم که آنها که قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمده اند من را در آن دنیا شفاعت نمایند. انشاء ا... و از قول من به تمام اقوام و خویشاوندان خصوصا پدر و مادر و خواهرم و همسرم و برادرانم بگویید بعد از من برای من گریه و زاری نکنند و در عوض به همه دوستان و آشنایان با چهره ای خندان تبریک بگویند و به آنها بگویند جان او هدیه ای برای اسلام عزیز و امام امت و امت امام بود و در رابطه با شهادت من و بقیه برادرانم که اگر لیاقت شرکت در جبهه های حق علیه باطل را داشتند، خانواده من صبر را پیشه کنید و صبر نه اینکه در مقابل باطل و ناحق تسلیم شدن بلکه استواری و ایستادگی در برابر ناملایمات در برابر سختی ها، در مقابل گرفتاری ها و مبارزه سرسخت با مشکلات زندگی، مبارزه با هوای نفس و اجرای کلیه دستورات امام است مبارزه با منافقین داخلی که خود نیز یک نوع جبهه داخلی است. لذا طبق فرمایشات قرآن کریم« واقتلوهم حیث ثقفتموهم و اخرجوهم من حیث اخرجوکم والفتنه اشد من القتل» هر جا مشرکان را دریافتید به قتل رسانید و از شهرهایشان برانید چنانکه آنان شما را از وطن آواره کردند و فتنه گری که آنان کنند سخت تر از جنگ و فسادش بیشتر است. و در رابطه با رزمندگان اسلام باید بگویم که همیشه با توکل به خدا و ائمه معصومین و اجرای دستورات رهبر عزیز و عالی قدرمان بر دشمنان بتازید تا آنها را از صفحه روزگار بردارید وهیچ وقت بر پیروزیهایتان مغرور نشوید چون در مرحله اول ابن شما نیستید که می جنگید و این شما نیستید که شلیک می کنید بلکه طبق آیه قرآن مجید « وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و شما باید مجاهد فی سبیل ا... باشید آن کسی که جهاد کند «کلمة ا... هی العلیاء» تا اینکه اراده خدا بالا بیاید و حاکم بر اراده ها شود این همان راه خداست. سلام و دعای همیشگی تان را فراموش نکنید و خدایا خدایا، تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار. از عمر ما بکاه و بر عمر او بیفزا. خدایا خدایا رزمندگان ما را نصرت و یاری فرما. "

________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


اخلاق را باید از ....

شنبه 89 بهمن 16 ساعت 3:8 عصر

سلام

سید مجتبی پسر بزرگ من بود و عجیب به او وابسته بودم . کردار و رفتار او با سایرین خیلی فرق می کرد ، به خصوص احترامی که برای من و پدرش قائل بود قابل وصف نیست و واقعا بین بچه ها نمونه بود . در جبهه که بود ، دوستانش می گفتند : ما باید از اخلاق آقا سید یاد بگیریم ، آقا سید به ما روحیه می دهد .
وقتی سوالی از او می پرسیدم ، آن قدر با بیان زیبا پاسخ می داد که همه لذت می بردیم .
- درباره ی داشتن حجاب خیلی سفارش می کرد و این که هر حرفی را نزنید و مواظب باشید که غیبت نکنید و می گفت : امر به معروف و نهی از منکر را هرگز فراموش نکیند !
- با زیارت عاشورا خیلی عجین بود و آن را با سوز دل خاصی می خواند ، نماز هم که می خواست بخواند ، انگار در برابر کسی ایستاده که احساس حقارت می کند .
- اواخر سال 1366 بود . مجروح شده بود و ما اصلا خبر نداشتیم ، اصلا از مجروحیت هایش چیزی به ما نمی گفت ؛ دیگران هم که می گفتند ، می گفت : چرا می گویید ! مادر است دلش می سوزد ناراحت می شود اجر معنوی ما از بین می رو د . بار آخر هم از ناحیه کتف تیر خورد که باعث از دست دادن طحال و قسمتی از روده هایش شد ، به خاطر همین جراحت دو ماه نمی توانست تکان بخورد .
- اصلا فکر نمی کردم شهید بشود ! برای این که همیشه سر پا بود ، آن قدر مقاوم و محکم بود در برابر همه ی مشکلات ! آن قدر دردش را می خورد ! اگر دردی هم داشت هیچ وقت نشان نمی داد ، فقط می گفت اسم یا زهرا را می آورم ، صلوات می فرستم ، خودم را معالجه می کنم .
- به ما اجازه نمی دادند داخل سی سی یو برویم ؛ دکترها می گفتند : با وجودی که در حالت کُما بود ، موقع اذان مغرب چشم هایش را باز کرد و
سه بار نام مادرش حضرت زهرا را برد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: رحلت پدر بزرگوار شهیدان زین الدین را خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض می کنم.


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


عقد ساده

جمعه 89 دی 17 ساعت 9:2 صبح

سلام

عقد ما در سال 1360 بسیار ساده برگزار شد. حاج همت با لباس سپاه آمده بود. البته من تلفنی به حاجی گفتم با لباس سپاه بیایید. و روز عقد حاجی هم گفت: مگر قرار بود با لباس دیگری بیایم. من هم با همان مانتوی نظامی آن موقع رفتم .

ما برای خرید عقد چیزی جز یک انگشتر نداشتیم به همین سادگی برگزار شد....

کی می تونه امروز اینطوری بره عقد کنه؟؟؟؟؟؟

________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


بوسه و کشیده

چهارشنبه 89 دی 15 ساعت 3:35 عصر

سلام

تا چقدر من و تو حرفمون با عملمون یکیه یا می تونه یکی باشه؟

دیروز سر کلاس حضرت استاد خاطره شهیدی را گفت که با عمل خودش درس بزرگی میده

گفت: برادری شهیدی را میشناسه که هر وقت اسم برادر شهیدش میاد گریه می کنه

ازش علت را پرسیدن گفت: یه دفعه که از دست برادر شهیدش عصبانی شده بوده با سیلی روی صورت برادر  می زنه پاسخ شهید جالب بود که بجای پرخاش و تندی یا به عبارت دیگه گریه یا هر چیز دیگه این بود که:

دست بردار بزرگتر را میگیره و می بوسه با این کارش نه تنها برای اون لحظه بلکه برای همیشه برادر را شرمنده خودش کرد....

__________

بعد نوشت: نام شهید را نمی دانم پس سوال نکنید؟

بعد تر نوشت: ای کاش در عمل مانند او بودم.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


اشک پاسخ اشک

چهارشنبه 89 مهر 28 ساعت 3:40 عصر

 

سلام صحنه جالبی که دیروز از نظر چند نفر مثل هم گذشت و چند نفر همه روایت گر آن بودند من نیز سهم خودم را می نویسم که بی انصافی نکرده باشم...

 لحظه ای سرم را چرخاندم و پیرزنی را دیدم که روی بالکن خانه اش عکس دو فرزند شهیدش را دست گرفته و منتظر دیدار یار است با تکیه ای که به اعصای چوبی داده بود همه اش می ترسیدم که نکند خدایی ناکرده روی زمین بیفتد.بی اختیار چشمان خود را به او دوختم دیدم که برای اولاد نبی دست تکان می دهد و سیل اشکش بی اختیار جاری بود .

پیش خودم گفتم از روی آن بالکن یعنی آقا او را می بیند آن هم با آن فاصله وقتی آقا وارد آنجا شد دقت کردم و دیدم که آقا بی اختیار دست خود را زیر عینکش برد و اشکهایش را که پاسخ اشکهای مادر شهید بود با دست پاک می کرد و لحظه ای دیگر دست خود را آنقدر بالا نگه داشت که من مطمئن بودم فقط در پاسخ نشان آن عکسها بود. 

_______________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >