سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 عشق زمینی - سلام شهدا

عشق زمینی

شنبه 87 اردیبهشت 7 ساعت 4:19 عصر

بسم الله الرحمن الرحیم

چند ماهی بود فهمیده بودم تعقیبم می کنه از دبیرستان تا خونه یا از خونه تا دبیرستان تمام ساعتهای رفت و آمد من را داشت ، اما از اونجایی که من مغرور بودم هر چی می گفت جوابی نمی شنید ...

روز سه شنبه طبق معمول هر روز سرساعت دوازده و نیم از خونه اومدم بیرون که برم دبیرستان سر کوچه که رسیدم صدایی شنیدم ...

سلام ، جوابش را ندادم ...

دوباره گفت سلام ،دید که چیزی نمی گم گفت : سلام مستحبه اما جوابش واجبه زهرا خانم !!!

درست حدس زده بودم خودش بود رسول ، هیچ نمی خواستم جوابش را بدم چون بعد از اینهمه سال زندگی آبرومندانه توی این کوچه دلم نمی خواست بازیچه دست یه علاف بشم اما دلم براش می سوخت . زهرا خانم من دارم باهات حرف می زنم اون وقت شما جواب سلامم را نمی دی چند دفعه ننم را فرستادم خونت بازم گفتی نه ، مهتاب خواهرم باهات حرف زد گفتی نه، خب خودت بگو اشکالم چیه تا درستش بکنم .... این جا بود می خواستم بهش بگم بگو چه اشکالی نداری اما یاد حرف دبیر بینشم می افتادم که می گفت : ممکنه یه وقت یه حرفی بزنی اون وقت خدا تو را از رها کنه ، به خاطر این ترس که خدا رهام نکنه حرفی نمی زدم ...

گناه من چیه که توی این دنیای کثیف دنبال یه دختر سر به زیر با حیاء مثل شمام ، هان ؟؟؟

بعد از این حرفش کمی سکوت بود که توی راه دبیرستان پیش اومد اول فکر کردم که بی خیال شده رفته اما یه دفعه عطسه کرد و فهمیدم که هنوز هم دنبالم داره میاد رسیده بودم به کوچه دبیرستان دلم نمی خواست بچه های دبیرستان اون را دنبالم ببینن که بعداً فکرای ناجور بکنن گفتم تو را خدا برو ....

خواهش می کنم برو نمی خوام دنبالم بیای مگه زوره ؟؟؟

نه گوشش بدهکار نبود برای اینکه دکش کنم گفتم اگه می خوای چیزی بدونی به خواهرت مهتاب بگو شب بیاد مسجد محله تا بهش بگم .

این را که شنیدم خیلی خوشحال شدم رفتم و به مهتاب گفتم که شب بره مسجد تا بفهمم چرا دوست نداره جواب سوالهای من و درخواستم را بده چرا اصلاً توی کوچه هیچ کس به جز زنا جرات نمی کنن باهاش حرف بزنن ....

ساعت شش عصر بود همه رفته بودن مسجد و من توی خونه منتظر بودم که مهتاب بیاد و حرفهای زهرا را بهم بگه خیلی طولانی می گذشت اون پونزده دقیقه انگار چند ساعت تا اینکه بالاخره مهتاب اومد به زور اون را از دست مامان که میگفت برو شام را آماده کن جدا کردم تا بدونم چی شد ...

خب صبر کن الان بهت می گم ...

 بگو بابا جونم رسوندی به لبم ....

زهرا توی مسجد به من گفت: که دیگه دنبالش نری واقعاً از این قضیه که دنبالش میری مثل این پسرای خیابونی در عذابه ، باور کن به خاطر حاج بابا چیزی تا به حال بهت نگفته ....

خب حرفای دیگش چی بود ؟؟؟

گفت که اگه می خوای در مورد خواستگاریت فکر کنه باید اولاً درس رها شدت را دنبال کنی چون اون از همسر بی سواد خوشش نمیاد یعنی میری از رئیس دانشگاه عذر خواهی میکنی از ترم آینده میری سر کلاست ، چقدر مغروره من به خاطر اون با رئیس دانشگاه جر و بحث کردم ...

خب اگه نمی خوای قید زهرا را بزن ...

 نه بگو می خوام بدونم دیگه چه شرطی گذاشته . از شرایط دیگه اون این بود که حتماً همسر آیندش باید سپاهی باشه خودت که می دونی خانوادش اون را بجز آدمهای دولت مثل سپاهی و ارتشی به کسی دختر نمی دن ....

بعدش هم اینکه از همه سخت تره را گفت:  که مطمئن هستم اگه بشنوی قید زهرا را میزنی چون تو نماز یومیت را یکی درمیون می خونی چه برسه به شرط خانم که گفته باید چهل شب نماز شب بخونی اون می گفت : اگه آقا رسول این چهل شب را بدون وقفه پشت سر هم بگذرونه من مطمئنم خودش پشیمون میشه دیگه نیازی نیست که من بخوام فکر کنم ...

این حرفها را که شنیدم تا صبح توی رختخوابم داشتم تکون می خوردم و فکر می کردم که اصلاً برای چی زهرا این شرطها را گذاشته و چرا گفته که اگه این کارها را بکنم دیگه نیاز ی نیست که اون بخواد فکر کنه تصمیم های مختلفی گرفتم اولش خواستم برم از خود زهرا بپرسم اما یادم اومد که گفته دیگه نمی خواد توی راه دبیرستان دنبالش برم ...

بعدش توی خیالم گفتم حتماً اگه این کارها را بکنم میشم اون کسی که اون انتظارش را داره و خودش میاد و بهم بله را میده ...

به همین خاطر تصمیم گرفتم که تمام شرایطش را عملی کنم که نگاه به ساعت قدیمی روی دیوار افتاد که داشت تک تاک می کرد یه دفعه به خودم که اومدم دیدم ساعت پنج صبح و صدای الله اکبر از مسجد محله میاد یاد شرایط زهرا افتادم بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و گفتم هر چی گفته عملی می کنم نماز صبحم را که خوندم مهتاب را بیدار کردم که نماز صبح بخونه یه نگاهی به صورتم کرد و گفت : آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را بیدار می کنی برای نماز صبح همیشه تا ساعت هشت صبح هم بزور خودت بلند میشی ...

حرفی نزدم و رفتم که بخوابم چون اصلاً شب را نخوابیدم . ساعت را کوک کردم برای ساعت هفت صبح هنوز چشم روی هم نذاشته بودم که احساس کردم ساعت داره زنگ میخوره بیدار شدم دیدم بله برای من که شب نخوابیدم زود گذشته والا ساعت هفت شده بلند شدم سریع آماده شدم داشتم می رفتم که دوباره مهتاب یه تیکه پروند بابا هنوز که زهرا از خونش بیرون نیومده داری کجا میری هنوز که ساعت دوازده و نیم نشده ...

چون پیش خودم قول داده بودم هر کی هر چی گفت دیگه جوابش را ندم چیزی نگفتم رفتم به سمت دانشگاه تا رئیس دانشگاه صحبت کنم . چون ده پونزده روز دیگه امتحانات بود و بعدش هم ترم جدید ... وقتی وارد دانشگاه شدم رضا را دیدم سلام کردم تا سلام کردم دو سه تا از بچه ها ازش جدا شدن و با بی ادبی تمام رفتن اما رضا بهم گفت : علیکم السلام آقا رسول چه عجب این طرفا پیدات شده بعد از سه ترم خیلی ها ، حالا ...

رئیس دانشگاه امروز اومده یا نه ؟

چرا اتفاقاً همین امروز با دانشجوها توی سالن همایش داشت صحبت می کرد .

ممنون رضا جان ...

وقتی رسیدم به اتاق مدیریت یه کمی خودم را جمع جور کردم ، انگشتم را خم کردم و در را زدم بفرمایید صدای خودش بود خوشحال شدم وارد شدم سلام کردم ، عذرخواهی کردم و بعدش هم گفتم آقای ممدی می خوام از ترم آینده بیام سر کلاسهام و درسم را بخونم ...

یه نیش خندی زد و گفت : یعنی ما مطمئن باشیم که آقا رسول آدم شده و دیگه سراغ کارهای قدیمش نمیره و هر روز اساتید دانشگاه مثل معلم های پایه های پایین تر ازش نمی نالن ...

سرم را پایین انداخته بودم و پیش خودم گفتم باید بشه زهرا این را از من خواسته به همین دلیل صدام را بلند کردم و گفتم آقای ممدی این دفعه قول شرف می دم که هیچ استادی اسم من را برای شکایت پیشتون نیاره ....

بالاخره بعد از چند شرط و پرداخت جریمه قرار شد تا از ترم آینده برم سر کلاس ...

از دفتر رئیس که بیرون می اومدم خیلی خوشحال بودم که حداقل یکی از درخواست های زهرا داره انجام میشه خیلی دلم می خواست برم بهش بگم اما یاد این حرفش می افتادم که گفته دلش نمی خواد دیگه دنبالش برم و از من که پسر حاجی محلم یه همچین انتظاری را نداره بی خیال می شدم و می گفتم بذار شرطهای دیگش هم انجام بدم بعد یه دفعه بهش میگم ...

 چند ماه گذشته بود ، از مسجد که بیرون می اومدیم مهتاب صدام زد اولش گفتم نکنه دوباره می خواد درباره رسول حرف بزنه خواستم جوابش را ندم که گفت: وایستا با هم بریم خونه . بر خلاف همیشه ساکت بود که من گفتم چند ماهی شده که رسول دیگه دنبالم نیست خیلی خوشحالم که دیگه مزاحم نمی شه می ترسیدم از اینکه آخرش آبروی من را جلوی مدیر دبیرستان ببره و مدیر هم بیاد بگه زهرا تو که سال آخری هستی چرا؟؟ سال دیگه می خوای بری دانشگاه اما به هر حال بخیر گذشت نه مهتاب ...

نمی دونم حرفهای تو چی بود که رسول خیلی وقته توی خودشه ، رفته دانشگاه و با دوستای قدیمش قطع رابطه کرده با کسایی که حتی مامانم نمی تونست بگه اینها کین که میان و میرن خلاصه خیلی تغییر کرده زهرا ...

شب ها تا دیر وقت بیداره و درس می خونه بعضی وقتها هم که سر شب می خوابه سر ساعت سه و نیم چهار بیدار میشه اما نمی دونم چی کار می کنه تازه یه چیز جالب زهرا همه نمازهاش اول وقت شده اون هم به جماعت اما میگه چون از اول توی این مسجد نیومده روش نمی شه میره مسجد امام زمان علیه السلام نماز می خونه نمازهای قبلیشم قضا کرده ، حلال زاده است ، ببین اوناهاش داره میاد ببین داداشم چه سر به زیر شده .

به هم که رسیدیم رسول فقط یه سلام کرد و رفت خونشون مهتاب هم خداحافظی کرد و رفت دو سه ما بعد هم فهمیدم که توی سپاه به عنوان داوطلب اسم نویسی کرده که بره جبهه این را که شنیدم از خودم بدم اومد گفتم خدایا اگه این کارها را واقعاً بخاطر من می کنه خودت نیتش را تغییر بده ...

بعد از اینکه رسول اعزام شد مهتاب اومد خونمون و گفت : یادته هفت هشت ماه پیش برای رسول چه شرایطی را گذاشت ؟؟؟ دیشب که داشت ساکش را آماده می کرد گفت : بیام بهت بگم ممنون که من را به خودم آوردی اما من هنوز نفهمیده بودم چی میگه زهرا تو می دونی منظورش چی بود ؟؟؟ نه من هم نمی دونم ...

از وقتی که رسول رفته تقریباً هر روز مهتاب می اومد خونه ما دلتنگی می کرد تا اینکه یه روز صدای در اومد گفتم مریم جان ( خواهر کوچکترم ) میری در را باز کنی رفت و اومد گفت : زهرا مهتاب یه پاکت نامه دستش و داره گریه میکنه و میگه که با تو کار داره ...

وقتی رفتم دم در و حال مهتاب را دیدم به زور آوردمش تو که بپرسم چی شده بهش گفتم حاجی چیزی شده گفت : نه .

گفتم : مادرت چیزیش شده گفت : نه . گفتم پس چی شده گفت : رسول. گفتم : رسول چی ؟؟؟

گفت : رسول شهید شده این را که گفت ته دلم یه دفعه خالی شد اشک توی چشمم جمع شد اما خودم را نگه داشتم و گفتم خوش به حالش، خوش به سعادتش بعدش هم سعی کردم مهتاب را آروم کنم . وقتی آروم شد گفتم این چیه دستت گفت : مثل اینکه قبل از عملیات به یکی از دوستاش دو تا نامه داده بود و خواسته بود که یکیش را بده به ما و یکیش هم بده به تو ...

وقتی دوستش خبر شهادتش را داد گفت: ببخشید رسول این نامه را داده بدمش به شما بابا حاجی خیلی خوشحال بود که پسرش به سعادت رسیده از دوستش پرسید شما موقع شهادت بالای سر رسول بودید گفتم بله حاجی بودم گفت : آخرین حرفی که رسول زد چی بود پسرم ؟ گفت یا مهدی  حاجی بعدش هم بلند شد و به پدرم هم تبرک و هم تسلیت گفت . وقتی داشت می رفت گفت : ببخشید آقای محبی شما دختری به اسم زهرا دارید ؟ بابا حاجیم گفت : نه . دوستش گفت : رسول این را داده بدم به زهرا خانم . که بابا من را صدا زد و گفت رسول شهید شده و گفته این را بیارم برای تو ...

وقتی پاکت را گرفتم مهتاب با چشم پر از اشک بلند شد که بره با اینکه ته دلم می لرزید و به سعادت رسول غبطه می خوردم خواستم که مهتاب کمتر گریه کنه گفتم نمی خوای بدونی رسول چی نوشته ...

نامه را باز کردم متن نامه این طورنوشته شده بود .

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سلام زهرا خانم ممنون که این شرایط را برای من گذاشتید و باعث شدید من اول از همه با خالقم اونس بگیرم بعد از آن هم به آقا و مولام صاحب الزمان نزدیک بشم و توی گردان صاحب الزمان وارد بشم . من چند شب پیش خواب دیدم که توی این عملیات که با رمز یا زهرا است با نام مباک یا مهدی شهید میشم . این را نوشتم که بگم این چهل شب برای من خیلی موثر بود و ممنونم که برای عشق زمینی شرایط عشق آسمانی را گذاشتید . امیدوارم که بخاطر کارهای قدیم من از من بگذرید و شما هم برای شهادت من دعا کنید ...                                                    

                                                                              و من الله التوفیق                

                                                                                رسول محبی 

من که توی این عشق ماندم شما را نمی دانم .....

در پناه حق  


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]