: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
داشتن خاطره هیچ وقت بد نیست . اما نمی دونم چرا برای گفتن خاطرات باید خیلی مراقب باشیم. یادمه یه بار که برنامه داشتیم گروه موزیک دانشگاه افسری امام علی (ع ) به همراه سرهنگ رفیعی و چند نفر از بچه های جنگ اومده بودن مدرسه ما از همه اینها بگذریم اصل خاطره قشنگی که سرهنگ از دو تا برادر که هر دو شهید شدند برامون تعریف کرد که من هم برای شما می نویسم.
این دفعه علمیات خیلی سخت بود تا جایی که فرمانده گفته بود از هر دو نفری که زیر آب زخمی شدند نفر دوم اون را رها کنه و خودش ادامه بده تا عملیات ناقص نمونه این قدر دو نفر دو نفر بچه ها پریدن توی آب تا نوبت دو تا از برادرا رسید که علی یک سال از سعید بزرگتر بود ، خیلی هم به هم وابسته بودن . این دو تا برادر هم پریدن توی اروند عملیات شروع شده بود تا نیمه های عملیات همه بی خطر رفتن تا اینکه انگار ناجونمردا بو بردن و رود خونه را گرفتن زیر رگبار گلوله و توپ تانکها .......
یه سری از بچه ها جا موندن ، یه کمی که گذشت علی احساس کرد که سعید می خواد چیزی بگه سرش را چرخوند به طرف سعید با اشاره های اون فهمید که زخمی شده بهش گفت عیبی نداره خودم تا آخر می برمت اما سعید رضایت نمی داد و می گفت :علاوه بر اینکه شوری آب داره زخمش را آذار می ده یه وظیفه هم به گردن برادرشه که باید به اون عمل کنه ....
علی به حرف سعید گوش نداد و چند گیلو متری را با اون وضع جلو رفت اما دید اون نمی تون طاقت بیاره مونده بود بین رابطه برادری و حرف مادر که گفته بود باید هوای سعید را داشته باشه و وظیفه ای که به خاطر وطن فرمانده به همه ابلاغ کرده بود . با خودش مدام تکرار می کرد خدایا خودت تکلیفم را معلوم کن انتخاب سخته اگه رهاش کنم بعداً جواب مادر چی میشه و در غیر این صورت عملیات کند پیش میره و بچه ها شهید میشن ، ممکن هم است که منطقه بیفته دست دشمن .....
کمی بعد سعید که داشت شهید می شد گفت: به وظیفت عمل کن مگر خون من از کدوم یکی از این بچه ها که رها شدن رنگین تره ....
علی توی این انتخاب سخت جان برادر را فدای ملت و وطن کرد و دست برادر را باز کرد و رفت. بعد از عملیات هم که اسامی شهدا را اعلام می کردن اسم سعید را که خوندن فرمانده سراغ علی را که گرفت فهمید آخر عملیات اون هم شهید شد....
یادمه وقتی سرهنگ خاطره را تموم کرد گفت بچه ها این قدر راحت از این قضایا نگذرید ، واقعاً فکر میخواد واقعاً وقت میخواد فهمیدن این ایثار کردن این از حق خود گذشتن ها .....
سرهنگ رفیعی رفت اما هنوز توی فکر حرفهاش باقی موندم و نمی تونم بفهمم که این امتحاناتی که بعد از اون سال برای من و دوستانم پیش اومد ( که یه سرش را سر بلند و یه سری را هم سرافکنده شدیم ) واقعاً همون از خود گذشتگی ها را میخواد ؟
خدایا خودت قضاوت کن که ما هم به اون جایی رسیدیم که به خاطر دیگران از خودمون بگذریم؟؟؟؟؟
اگه به این موقعیت برسیم از خودمون میگذریم یا نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
******الهم عجل لولیک الفرج******
در هر حال سبز باشید.
نوشته شده توسط :