: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
یادمه همیشه خواب می مومندم و فرمانده به خاطر این قضیه همیشه کلاغ پر می بردم می گفت: اگه دلت می خواد بخوابی برو شهرت چرا اومدی جنگ اینجا که مهدکودک نیست خیلی سعی می کردم که دیگه این اتفاق نیفته اما خیلی تکرار می شد یادمه نزدیک عملیات بود با خودم قسم خوردم که خواب نمونم هر امری فرمانده می کرد بصورت داوطلب انجام می دادم فرمانده بهم گفت: کم کم دارم بهت امیدوارم میشم که دیگه خواب نمونی باید برات یه کفش جغجغه ای بخرم.
آخرین دستورش این بود که توی معرکه کی حاضره بره آب بیاره؟
با این که خسته بودم دستم بردم بالا
حاجی گفت: عباس برو ولی خوابت نبره ها!!
گفتم: السابقون السابقون اولئک المقربون!!!!
گفت: انشاءالله!!!
این انشاءاللهش بوی ناامیدی می داد ولی با این وجود رفتم، رفتم چه رفتنی ای کاش نمی رفتم، خیلی منتظر موندم که اون سرباز عراقی بره تا بتونم بی دردسر آب بیارم و بچه ها تجدید قوا کنند، از خستگی همونجا خوابم برد، وقتی بیدار شدم تنها چیزی که دیدم یه دست نوشته از حاجی کنارم و یه ماسک شیمایی برای جلو گیری از شیمیایی شدن.
من شیمیایی شده بودم و همه رفقا شهید شده بودن نمی دونم چرا عراقی ها تیر خلاص بهم نزده بودن شاید چون کناره جنازه های رفقا افتاده بودم فکر کرده بودن منم رفتم...
وقتی دست نوشته حاجیا خوندم نوشته بود (آیه 17 سوره انفال) آنگاه که تیر انداختی آن تو نبودی که تیر انداخت بلکه خدا بود که تیر انداخت، گاهی اوقات همه زحمات آدما به یک حرف از بین میرن تو زندگیت حواستا جمع کن. اراده خدا بالاتر از همه اراده هاست...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
_______________
بعد نوشت: رفقا ما هم از قافله راهیان نور جاموندیم.
بعدتر نوشت: کاش همه رفقا همدیگر را درک می کردن تا اینطوری مصلحت ها روشنتر می شد...
بعد بعدتر نوشت: روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است، آن روز که تو بیایی همه جا نوروز است (پیشاپیش سال نو را تبریک میگم امیدوارم امسال با خبر خوش ظهور مهدی فاطمه چشم انتظار عالم همراه باشه).
نوشته شده توسط : لاهوت