: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
یاد کنم از روزهای خوب دبیرستان که حداقل چند باری می شد با بچه ها به دیدار خانواده شهدا رفته بودیم . یادش بخیر اون روزها اگه به مدیرمون می گفتیم که می خوایم یه همچنین جاهایی بریم خیلی کمکمون می کرد برای رسیدن به هدفمون یادم 19 دیماه بود قرار بود بریم دیدار رهبری همه خوشحال بودیم کنار حیاط مدرسه منتظر اومدن اتوبوس ، هرچی منتظر شدیم خبری نشد یه دفعه مدیر اومد و بااظهار ناراحتی و کلی عذر خواهی کردن که دخترای گلم ببخشید که نشد و خلاصه نرفتیم خیلی ناراحت بودیم اما چه فایده. یه سری مثل لاهوت( از نویسنده های وبلاگ هم هست) و بقیه بچه زدن زیر گریه یه کمی گریه کردن اما چه فایده اون حال و هوای صبح سرد ما کجا و این بی حالی بعد از ظهر بی مزه زمستون کجا گذشت و امتحانها تموم شد تا اینکه روز بیست و هفتم مدیر اومد پشت میکروفون اعلام کرد هر کی میخواد بره بیمارستان ساسان زودی بیاد دفتر پرورشی ثبت نام کنه که فردا ما میریم اونجا لاهوت گفت :بچه ها این کا را نکنیم باز هم ضایع میشیم ، ولی دو دقیقه نگذشته بود پرید وسط کلاس که من دارم میرم اسمم را بنویسم کیا میان چند نفری دست بردن بالا من هم اسمم را نوشتم ......
روز جمعه بود توی اتوبوس وقتی داشتیم می رفتیم رفتم پیش لاهوت نشستم بهش گفتم دیروز چت بود یه دفعه خول شدی اول میگه نمی رم بعد از همه زودتر میری اسم می نویسی توی جوابم گفت میریم خودت می فهمی ....
وقتی رسیدیم لاهوت به همراه خانم مداحی که دبیر پرورشی هم بود رفتند شیرینی خریدند و اومدند . بچه ها سر به سر لاهوت میذاشتن کم و بیش به خاطر کارهایی که توی اون هفته ازش سر زده بود همه بهش میگفتن مجنون شدی ..... نرفتن به دیدار رهبری دیونت کرده .... و کلی تکه پاره که بچه ها می گفتن ...
وقتی وارد بیمارستان شدیم چند گروه شدیم . اتفاقاً من و لاهوت به همراه مدیر باهم توی یه گروه بودیم رفیتم سوار آسانسور شدیم نمی دونم دقیقاً طبقه چهارم بود یا پنچم وقتی از آسانسور بیرون اومدیم جعبه شیرینی دست لاهوت بود (مدیرمون می گفت اون قدش از همه کوتاهتره بهتره برای این جور کارها ) اول از همه وارد اتاق شد یه دفعه یکی از جانبازای شیمیایی که مسن هم بود صدا زد مریم همه به هم نگاه می کردند کسی اونجا اسمش مریم نبود بعد خود جانباز عذر خواهی کرد و گفت : که یه لحظه فکر کردم دخترم مریم تغییر کرد و اومده باباش را ببینه بعد ادامه داد که از همون اول هم نباید این فکر را می کردم مریمی که توی خیابون خجالت می گشه با من راه بره میاد به من سر بزنه زد زیر گریه کمی گریه کرد بعدش خانم مدیر گفت اینها همه مریم شما حاج آقا چرا گریه می کنید ، با این حرف مدیر انگار که اون جانباز آروم گرفت . اشکهاش را پاک کرد و گفت کاش اینها دخترای من بودند. تعریف نباشه اما کلی با لاهوت ، آمره و .... حرف زد ما که قرار بود فقط بیست دقیقه اونجا باشیم دقیقاً یک ساعت اونجا بودیم داشتیم به حرفهای اون جانباز شیمیایی گوش میکردیم اون جا دلم می خواست جای لاهوت باشم میدونید چرا؟ آخه اون جانباز شیمیایی گفت که خیلی شبیه دخترشه .....
وقتی از اون جانباز خدا حافظی کردیم چند تا اتاق دیگه را هم سر زدیم اما چون داشت وقتمون تموم می شد با سرعت خیلی زیاد بازدید میکردیم. لاهوت در یکی از اتاق ها را که داشت باز میکرد یکی داد زد خانم چی کار داری می کنی اونجا نباید بری اونجا آلوده است و چادر لاهوت را کشید....
لاهوت ناراحت شد اما نه از رفتار اون جانباز از اینکه به چیزی که میخواست نرسیده . اگه یادتون باشه وقتی توی اتوبوس خواستم دلیل کارش را بپرسم گفته بود خودت می فهمی . من تازه فهمیدم که اون خوابی را که تعریف میکرد تعبیرش با رفتن توی اون اتاق عملی میشد اما خودش میگفت: توی خوابم هم یه کسی مانع شد.
نشد بریم دیدار رهبر اما رفتیم دیدار مخلصان رهبر شاید که راه باز بشه برای دیدار رهبر
در هر حال سبز باشید.
نوشته شده توسط :