: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام...
سر بند یا زهرا
شب عملیات والفجر 10 نوجوانی بسیجی دنبال پیشانی بند می گشت.
گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست، یکی را بردار مگه فرق می کنه؟
گفت: بله، من پیشانی بندی می خواهم که رویش نوشته باشد «یا زهرا».
پرسیدم: چرا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: «آخه من مادر ندارم».
تادیب النفس
یک بار به زور تونست خودش را از چنگ بچه بسیجی ها دربیاره با چشمای پر از اشک نسشت و با خودش می گفت: «مهدی خیال نکنی کسی شدی که اینها اینقدر دوست دارن و بهت اهمیت میدن تو هیچی نیستی بجز خاک پای رزمنده ها...» همین طور این جمله را تکرار می کرد و اشک می ریخت.
یا صاحب الزمان
گفتیم: نفر اول ستون تویی، اول ستون فرمانده ها حرکت می کنند.
گفت: خب منم پشت سر فرمانده حرکت می کنم. یک گره سر طناب زده بود می گفت: «همون کسی که میاد سر این طناب را می گیره ما را می رسونه اون طرف آب».
از حرفاش گیج بودم منظورش را نمی فهمیدم تا اینکه موقع حرکت احساس کردم هدایت این ستون واقعاً دست کاوه نیست. نیروی داره ما را هدایت می کنه که فراتر از نیروی عادی هستش، بعد از اینکه عملیات تموم شد ازش پرسیدم راستش را بگو سر طناب را به کی دادی؟
گفت: حسن جان، ما بی صاحب نیستیم، رها بشیم.
با این حرفش تازه فهمیده بودم، منظورش امام زمانه و سیل اشکم راه افتاده بود.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
نوشته شده توسط : لاهوت