: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
میلاد امیر المومنین علی علیه السلام برشما مبارک باد
یادش بخیر حوالی بیست و پنجم فروردین بود که بهمون خبر دادن سفر به سرزمین عشق جلو افتاده یعنی بیست و هشتم عازمیم خیلی خوشحال بودم اونقدر که یادم رفت امتحان دارم صبح که رفتم با اطلاعات قبلی که درس خونده بودم امتحان دادم بازم میگم این هم لطف خودشون بود تا به حال من اینطوری سر جلسه امتحان نرفته حالا از این همه حاشیه می خوام رد بشم ...
روز بیست و هشتم سر ساعت پنج صبح بعد از نماز جماعت اسم بچه ها را می خوندن کسی جا نمونه دفعه اولم بود می خواستم برم هم خوشحال بودم و هم از طرفی که بچه ها همش می گفتن شما نرفتید نمی دونید خیلی ناراحت می شدم اما گذاشتم به عهده خودشون که اگه طلبیدن خودشون هم حال و هوای اونجا را بهم بدن دست مریضا خیلی خوب مهمون نوازی کردن اما حیف توی دفعه اول تمومش کردن نشونم دادن لیاقتش را ندارم ...
شب اول رسیدیم شوش دانیال خیلی خوب بود مخصوصاً چیزهایی که آقای صمیعی و آقای رفیعی در مورد دانیال نبی می گفتن شب جمعه بود دعای کمیل ( اَلْلّهُمَ اَغْفِر لیَ الْذُنُوبِ الَّتْی تُغَیِیرُ نِعَمْ ) یه حال و هوای دیگه داشت انقدر که بگم تا اون روز من یه همچین حسی نداشتم و نشنیده بودم یه سوز خاصی داشت به دل کسایی مثل من که بوی از جبهه و جنگ نبرده بودن می نشست، صبح جمعه دعای ندبه را آقای صمیعی خودش بعد از نماز جماعت خوند، به اَیْنَ الصِراطَ الْمُسْتَقیم که رسید، همش توی این فکر بودم که راه را درست اومدم یا نه واقعاً همون راهی بود . که همیشه حسش می کردم یا نه اما هر طور بود راه، را پیش گرفتیم به سمت فکه، فتح المبین، دهلاویه، هویزه و شب هم خرمشهر اما هیچ جایی توی این چند جایی که روز اول رفتیم فکه توی صبح زود و هویزه دم غروب خیلی قیامت به پا کرده بودن که من احساس می کردم همش یه چیزی گم کردم تا اینکه شب توی خرمشهر رفتم پیش یکی از خانم های مسئول که خیلی جوون بود اما دلی داشت خدایی باهاش صحبت کردم گفت: دفعه اولت، گفتم : بله . گفت خوب زود فهمیدی پس فردا که رفتیم شملچه خیلی حواست را جمع کن اگه اونجا گرفتی، گرفتی اگه نه دیگه نمی تونی به راحتی بدست بیاری، به همین راحتی دل نمی دن خیلی ناز دارن این حرف خانم جوانمرد توی ذهنم رژه می رفت هر کاری می کردم از فکرش بیرون نمی رفتم بی تاب برای صبح شدن بودم که دیدم بچه ها دارن همراهای خودشون را صدا می زنن برای نماز جماعت صبح ، بعد از نماز صبح اتوبوس ما تنها اتوبوسی بود که بدون صبحانه قبول کردن برن شلمچه ما رفتیم چهارتا ماشین دیگه دوباره اومدند اما واقعاً خانم جوانمرد راست می گفت شملچه خیلی عجیب دلمو برد نمی تونستم کنده بشم با اینکه از همه زودتر رفته بودیم از همه دیرتر برگشتیم توی اتوبوس همش توی حال و هوای اون احساسی بودم که موقع خوندن زیارت عاشورای شملچه داشتم بودم هر کاری می کردم اون حس غریب نمی ذاشت آروم بگیرم تا برسیم آبادان و بعدش اروند رود مدام و بی اختیار اشکهای من جاری بود نمی خواستم جلب توجه کنم به همین خاطر روی صورتم را به چفیه ای که داشتم پوشندم و حالتی که خوابم زیر چفیه داشتم نجوا می کردم و عبارتهای مشهور زیارت عاشورا را تکرار می کردم یاد قبر شهید محمّد علی عزیزی توی هویزه افتادم این حس را هم اونجا یه لحظه احساس کردم دوباره تکرار کردم مُصیبَتَاً ما اَعْظَمُها وَ اَعْظَمَ رَضیَتَها فِی الْاِسْلام و تا آخرش که لعن ها بود توی لعن ها وقتی به شمر رسیدم و کارش، با خودم عهد کردم هر جا رفتم به خاطر آقا امام حسین علیه السّلام و فرزندان گرامیشون زیارت کنم جای زیادی هم نمونده بود فقط دوکوهه و نمایشگاه خرمشهر که غروب رفتیم نمایشگاه و شب هم خودمون را رسوندیم به دوکوهه توی دوکوهه به خاطر قولی که به خودم داده بودم زیارت را از جانب امام حسین و فرزندانشون خوندم نمی دونم چی شد اما همین قدر بگم که انگار دنیا برام عوض شد شب یه حال خاصی داشتم خوابم نمی برد تا صبح با خودم نجواهای مختلف از دعاهای مختلف که باعث شد تا صبح را نفهمم صبح هم با رفتن به حسینیه شهید حاج محمّد ابراهیم همّت دنیا کاملاً برای من عوض شد احساس قشنگی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم فقط تنها چیزی که از من جوابی برای دیگران بود، اشکهای جاری من ...
واقعاً دوکوهه دلم من را توی خودش نگه داشت و تنها بدون هیچ چیز من را راهی شهرم کرد، سفر پنج روزه ما تبدیل به یه سفره چهار روزه شد اما خیلی پر بار برای من که تونستم دلم را بگذارم و در عوضش یه حس قشنگ که هنوز هم دارم اما نمی دونم چرا دیگه طلبم نمی کنن و تنها چیزی که من را آزار می ده همینه که چرا قسمت نمیشه سرزمین باصفایی که با یاد شهدایی مثل چمران، همّت، زین الدّین، بهنام محمّدی، شهید اعلم الهدی، شهید محمّد علی عزیزی و گمنام هایی که اسم فرزند روح الله قبرهاشون را گلباران کرده و نام بی نشانی اونها باعث حس غریبی بود که هر کسی که از اونجا گذر می کرد بی اختیار صاحب دلی می شد که بدون طلب بهش می دادن و احساس می کرد مهمان زهرای مرضیه بوده ...
ای کاش که من رانده زیکجا بودم، تازه فهمیدم که نه یکجا بلکه هر جا رفتم رانده شدم.......
به خداوند گفتم افرادی بفرست طوفان زده ام راه نجاتی بفرست
فرمود: که با زمزمـــــه یا مهدی نــذر گل نرگس صلـواتی بفرست
_________________________
بعد نوشت : من هنوز در انتظار جاده خاکی هویزه می نشینم .
بعد تر نوشت : دل را گرفتید اما چرا صاحب دل را رها کردید ؟؟؟
باز نوشت : خدایا به حق همین خونهای پاکی که ریخته شده انتظار آقامون را به فرج تبدیل کن .
بعدها نوشت :خدایا ما را از صاحبمان دور نکن و لحظه ای ما را به غفلت و فراموشی خودمان نسپار ...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...
نوشته شده توسط : لاهوت