: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
نهم فروردین بود که با بچه ها رفتیم راهیان نور نمی خوام شرح بدم خاطرات اونجا را فقط یه چیزی روی دل همه سنگینی می کرد که برای منم رنج و عذاب شد.
وقتی از فتح المبین اومدیم بیرون فهمیدیم رهبر عزیزمون رفته فتح المبین خلاصه هر جا ما رفتیم بعد از بیرون اومدم ما از اون منطقه رهبر اونجا بود بچه ها هم برای دل خوشی خودشون می گفتن عیبی نداره ما تخریب چی رهبر هستیم تا اینکه وقتی از اروند می رفتیم بهمون گفتن که 15 دقیقه دیگه رهبر میرسه اروند بچه ها با حالت التماس که بمونیم اروند تا رهبر بیاد ولی اجازه ندادن بهمون گفتن که اگه به موقع برسیم شلمچه آقا را زیارت می کنیم دل تو دل بچه ها نبود رسیدیم شلمچه یکی از آقایون گفت: رهبر اینجاست بچه ها سر از پا نمی شناختن همه فقط می رفتن که آقا را ببینن ولی وقتی وارد منطقه شدن خبری نبود ...
یاد اویس افتادم که برای دیدار رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تمام عمر تلاش کرد ولی نتیجه حاصل نشد. توی اون موقعیت تنها چیزی که تسکین دهنده بود حرفای رفیق شفیقم بود که با وجودی که خودش ناراحت بود ولی سعی می کرد ما را با حرفاش آروم کنه. بعد از نماز جماعت توی حسینیه شلمچه کتابی از شهدا دستم بود که خاطرات شهدا را نوشته بودن وقتی بازش کردم که بخونم داستانی برام اومد به نام شطح شوق[1] و این بیت توی صفحه نوشته شده بود
وصال دوست روزی ما نیست بخوان حافظ غزل های فراقی
این بیت تکمیل کننده حرفای دوست عزیزم بود وقتی صفحه را نشونش دادم و گفتم: توی ماشین همش می ترسیدم مثل اویس بشیم و دعا می کردم بجای اویس جای بشر باشیم، بشری که مطرب بود ولی لطف خدا شامل حالش شد و امام صادق علیه السلام را زیارت کرد و در حالتی که سر برهنه و پابرهنه بود امام صادق پذیرفتش به همین خاطر تمام عمرش تصمیم گرفت همون طوری زندگی کنه که مولاش را زیارت کرده بود و تمام عمر پا برهنه و سر برهنه باقی موند به همین خاطر به بشر حافی مشهور شد. به سرمون اومد از چیزی که می ترسیدیم...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
---------------
بعد نوشت: دلم نیومد اونطوری که گفته بودم بنویسم و به حرفت گوش دادم عزیز...
بعدتر نوشت: نمی دونم دفعه بعد کی بنویسم اما این جمله شهید رضا نادری را براتون سوغاتی آوردم که می گفت: ای برادر به کجا می روی؟ کمی درنگ کن،آیا با خواندن یک فاتحه ی تنها بر سر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟ یا نظاره گر خواهیم بود تو با این مسئولیت سنگین چه می کنی؟
نوشته شده توسط : لاهوت