: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
حاجیها، هرولهکنان درگذرند، بعضیها میدوند و ..راستی آب زمزم کو؟!
یاد محمد میافتم و خاطره جانگدازش از شب عملیات خیبر، شبی که چهارمین برادر از شش برادر شهید من در منای دوست به قربانگاه رفت، محمد میگفت: توی کانال بودیم و منتظر رمز شروع عملیات، علی کنار من ایستاده و قبضه آرپی جی روی دوشش بود. داشت بخشهای آخر زیارت عاشورا را زمزمه میکرد: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد... صدای چهچه بلبلی که نمیدانم از کجا میآمد با صدای جیرجیرکی که تو این خشکی و بی درختی، معلوم نبود کجا است، قاطی شده بود. ناگهان یک گلوله فسفری آرپی جی یازده آمد و به پشت کانال خورد. صورتم را برگرداندم. علی سرجایش ایستاده بود و قبضه آرپیجی روی دوشش آماده شلیک بود. خوشحال شدم. صدایش کردم: علی! علی جوابی نداد، دوباره صدایش کردم، جواب نداد نگاهش کردم. آرپیجی هنوز روی دوشش بود. با دست چپ قبضه را روی دوش راستم نگه داشتم و دست راستم را جلو بروم. کاش کلمات قادر بودند بگویند که چه حالی شدم. درست مثل اینکه دستم را روی یک چشمه جوشان آب گرم گذاشته باشم! سر علی داداشم، پریده بود و خون گرم داشت با فشار از گلویش بیرون میزد. قبضهام را رها کردم و سر را به زیر شانه علی بردم. علی بدون سر، همچنان آرپیجی بر دوش، منتظر اعلام رمز عملیات و شروع شکستن خط بود. اول موشک او را شلیک کردم، بعد قبضه خودم را هم بر دوش علی گذاردم و آن هم شلیک شد. حالا باید پیکر داداش را در گوشهای میگذاشتم و به جلو میشتافتم. بوی تند باروت و سر و صدای شلیکها... چارهای نبود. باید از کاروان عقب نمیافتادم. بوسیدمش. سر و صورت خود را به خون گلویش آغشته کردم و کوله گلولههایش را برداشتم و با قبضه آرپیجی جلو رفتم. آن روز و سه روز بعدش، حال و هوایی داشتم، شاید حال خوشی بود. هرچه بود احساس حضور میکردم.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
نوشته شده توسط : لاهوت