: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
وارد اتاق که شدیم دو تا تخت بود یکی از آقایون آهسته داشت برای خودش قرآن را یواشکی زمزمه می کرد . و دیگری که آرام خوابید چه ارامش عجیبی شاید به نظر ما آرام بود اما وجودش تماماً لرزه و درد بود که از زبان هم اتاقیش میشنیدیم .....
سلام بفرمایید ( قرآن را بوسید و آرام گذاشت کنار تاقچه ای که باز می شد به پنجره رو به حیاط بیمارستان . همگی با هم وارد شدیم و جواب سلام اون آقا را دادیم نمی دونم بهش چی گذشته بود که با اون حسرت گفت : خوش اومدید شما همون گروهی هستید که از قم قرار بود بیاید . بی اختیار گفتم بله کمی که به سکوت گذشت که گفت : شما من را یاد انقلاب ، امام ، زمان جنگ و حجاب اون زمون می اندازید .دوباره سکوت شروع شد، بعد از مدت کمی از اون در مورد نحوه جانبازیت پرسیدم گفت تا حالا چیزی معلوم نبود یعنی یه ده درصدی بود که اصلاً مهم نبود ولی یک ماهی هست که داره خودش را نشون میده و رسیده به چهل درصد . در مورد هم اتاقیش پرسیدیم گفت ک اسمش علی داستانپور حدوداً سه چهار سالی هم مهمون جبهه و جنگ بوده . هفتاد درصد هم جانبازه ، این آقا و خواهرش زهرا خانم ، خواهر و برادریشون مثال زدنی ( اگه بعد از حضرت زینب (س) و امام حسین علیه السلام )بخوام مثال بزنم این از همه لایق ترن به خدا اگه یه روز ملاقات ببینیشون می فهمی من چی میگم . اون از اصفهان بلند میشه میاد چشم هاش را هم با این برادر تقسیم قرنیه می کنه .( توی حرفهاش بود که صدای سره های تخت بقلی بلند شد با همون لرزش صدا گفت دوست داری همش غیبت کنی با چند تا سرفه که همراهش بود همه زدن زیر خنده ) علی داستانپور بود که بیدار شده بود ازش معذرت خواهی کردیم که با حرف زدن بیدارش کرده بودیم اما خودش گفت : اشکالی نداره و پسوند حرفش ادامه داد خواب ما موقع جنگ بهتر بود حداقل سرمون گرم بود و چیزی را نمی فهمیدیم . در مورد نحوه شیمیایی شدنش از خودش پرسیدیم گفت : که توی جزیره مجنون شیمیایی شده و اینکه با عامل خون هم شیمیایی شده بود ، خودش می گفت : اوایل فقط ریه هاش بود اما چند سالی که چشم هاش اضافه شده .
چند تا عمل هم برای قرنیه چشمش داشته که آخریش هم چند روز قبل از ورود ما بود که قرنیه از خواهرش گرفته بود .
می گفت با عمل آخرش طوری شده که هم خودش و هم خواهرش یک متر بیشتر دید ندارن و جلوتر را نمی بینن . تو ادامه حرفهاش گفت که با استفاده این قرص های مسکن که بهشون می دن نه تنها کاری را بهتر نکردن بلکه کلیه هاش هم خراب شده و نیاز به عمل شده . با لحن شوخی که داشت و سرفه های پشت سر همش می گفت بچه ها قول دادن این جمعه بعد از دعای ندبه حلوای من را هم بپذن ........
یه چفیه زیر سرش انداخته بود ازش خواستم که در مورد اون بگه که اصلاً چرا زیر سرش انداخته ؟ توی جوابم گفت : که تین برای اینه که وقتی از این قرصها استفاده می کنم زیاد عرق می کنم میخوام عرق گیر باشه .
پیش خودم گفتم ، شاید اگه ازش اون را به یادگاری بخوام بهم بده .
بی رو درواسی بهش گفتم آقای دادستانپور این چفیه را با چفیه من عوض می کنید ؟
از من اسمم را پرسید و در جوابم گفت : این چفیه کفنم ( اشک توی چشمم جمع شد اما چون قول داده بودیم که گریه نکنیم خودم را جمع و جور کردم ) ولی یه نصیحت بهت بکنم که چفیه ای را که روی دوشت آوردی اینجا تو هم به کسی نده و برای کفنت نگهدار .
چون این چفیه من هم که الان تو دختر گلم خواهانشی یه خاطر کوچک مثل اتفاقی که الان برای تو افتاد را داره ..........
داشتم به حرفهاش فکر میکردم که صدای نگهبان در اومد خانمهای محترم وقت ملاقات شما دیگه تموم شده خیلی دوست داشتم باهاش بیشتر حرف بزنم و خیلی از سوالاتم را ازش بپرسم اما باز هم وقت اجازه نمی داد و من درمونده تر از همیشه شده بودم فقط این بغض را برام درست کرده بود که با اومدن توی ماشین که به سمت امامزاده عبدالعظیم حرکت می کرد ترکید و من دیگه نمی تونستم حرفی بزنم چون می دونستم دیگه نمی تونم اونها را ببینم .......................
حیف که از اونها عکسی ندارم که براتون توی وب بگذارم ..................
**** اللهم عجل لولیک الفرج****
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.
نوشته شده توسط : لاهوت