: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
یازده دوازده ساله بود و داشت با بچه ها بازی می کرد
زن دایی صداش کرد و گفت: بیا ناهار حاضره
اومد سر سفره نشست اما دست به غذا نمیزد
زن دایی با تعجب گفت: مگه گرسنه نیستی ؟ چرا نمی خوری؟ !!!
همونطور که سرش پایین بود گفت: میشه خواهش کنم چادرتون رو سرتون کنین؟
زن دایی وقتی دید با این سن و سال اینقدر مقیده خوشحال شد رفت چادرش رو سرش کرد تا محمد علی راحت غذا بخوره خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید محمد علی رجایی منبع: کتاب سیره ی شهید رجایی ، صفحه 34
__________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: برای نابودی دشمنان اسلام در هر جای دنیا صلوات بفرستید....
بعدتر نوشت: ختم سوره ی حشر برای نابودی دشمنان اسلام و آزاد شدن سوریه و عراق از دست گروهک های داعش و سلفی های مزدور هرکسی خواست در حین کامنت اعلام کنه....
نوشته شده توسط : لاهوت