: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت: ما پیاده می یایم. شما بقیه بچه ها را برسون.
دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد. عباس گفت: طرف دسته عزادار.
به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت پوتین ها وجوراب هاش رو در می آورد. بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش.
شد حر امام حسین علیه السلام رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتادن به طرف مسجد پایگاه.
تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش...
___________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
بعد نوشت: همه آب می خوردی می گفت سلام برحسین، حالا که آب هست و نمی تونی بخوری بگو یا ابالفضل...
بعدتر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید.
نوشته شده توسط : لاهوت