: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
با دعوت استاد بزرگوارم محمد رضا میری می نویسم برای صبر ریحانه ها ...
دختر جوان همراه خواهر خردسالش که هردو چادر مشکی به سر داشتند در یکی از داغترین روزهای تابستان و البته در ماه رمضان برای خرید به بیرون از منزل رفته بودند.
دختر جوان درحالی که در مغازه در حال وارسی لباس ها بود مرد مغازه دار به او گفت :شما گرمت نمیشه اینو (چادر) می پوشی ؟ما که مردیم میمیریم از گرما ..
دختر جوان چیزی نگفت ..و اما در دلش با خود گفت دوستش دارم(چادر رو)
بعد دوباره مرد مغازه دار پرسید واسه چی می پوشیش؟
با لحن جدی ای گفت مده؟
دختر جوان گفت نه!!
پرسید پس “عادت” کردی؟؟
دختر جوان سریع گفت : نه اگر ادم هدف و ارمانی داشته باشه حاضره برای رسیدن به اونا خیلی سختی ها رو تحمل کنه….
حالا چرا چادر سیاه؟؟؟سفیدشا بپوشید...
برای اینکه سیاه رنگ سنیگینیه و من و امثال منا از اسارت چشم های نامرد نجات می ده...
چشم نامرد؟؟؟
آره چشم نامرد حالا اگه اجازه می دید برم...
یک سوال دیگه
پس چرا بعضی ها این قدر راحت بی حجاب اند اونها اسیر نمی شن؟؟؟
چرا متاسفانه هم اسیر می شن و هم دیگران را به اسارت می کشند...
وقتی با بی حجابی توی خیابونا جولون می دن شاید دفعه اول مشکلی پیش نیاد اما کم کم اسارت های زیر را به همراه داره...
1. دخترای بدتر از خودشون جلوی دید محارمشون ظاهر میشن در نیجه مشکلات خانوادگی پیش میاد....
2. اسارت جوانان دیگه چون با دیدن اینها ممگنه هزار و یک گناه از اونها سربزنه و عاقبت پرونده های اعمال...
3. اسارت خودشون که بالاخره یه آدم نامرد سرراهشون را می گیره و شیطون هم خوب بلده چی کار بکنه و عاقبت خفت باری که در انتظارشونه در آخر هم مثل یک دستمال کاغذی به درد نخور دورشون میندازن...
مرد مغازه دار ساکت شد و دیگر چیزی نگفت..
دختر جوان در حالی که دست خواهر خردسالش را در دست گرفت از مغازه خارج شد و مرد را با انبوهی از سوال ها تنها گذاشت..
__________________________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
بعد نوشت: کسی به خانه زهـرا دری نمیزنــــد کسی به زینب تنهـــــا سری نمیزنــــــد
بیا به کوفه ی ماتم زده سری بزنیم چو کودک بی بابا به خانه اش دری بزنیم
بعد تر نوشت: شبهای قدر ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید ....
نوشته شده توسط : لاهوت