سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 سلام شهدا

حرمت پاهای زخمی ...

شنبه 94 مهر 25 ساعت 8:30 صبح

Image result for ?متن ادبی رقیه بنت الحسین?‎

جاده ‏های بیابانی، حرمتِ پاهای زخمی را نگه نداشته‏ اند. تازیانه‏ ها پیکرِ سه‏ ساله را خوب می‏شناسند و خورشیدی که آتش می‏گرید و عطش را در حنجره‏ها سنگین‏ تر می‏ کند.
و اینک، شبِ شام، سنگین بر شهر لمیده است؛ چنان که سقفِ ویرانه را توانِ تحمّل نیست. لهیبِ ماتمی که از خرابه می‏ترواند، قصرِ ابلیسِ را به آتش کشیده است. بادها زوزه می‏کشند و ابرها، سیاه اشک می ‏ریزند. امّا میان این همه غوغا، ضجّه‏ای کودکانه، ستون‏های متزلزل شام را به لرزه نشانده است. کسی پیش‏تر اگر رفت، خواهد شنید و خواهد دید، دخترکی سیاه‏ پوش که هر لحظه، نامِ پدر بردنش، عطوفت را در دلِ حتّی سنگ‏ها، به آتشفشانی بدل می‏ کند...


Image result for ?متن ادبی رقیه بنت الحسین?‎

___________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: این ایام حقیر را از دعای خیرتان در مراسم های سوگواری اباعبدالله و عزیزانش فراموش نکنید...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


عباس است دیگر...

پنج شنبه 94 مرداد 15 ساعت 9:12 صبح


Image result for ?"کودکی شهید بابایی"?‎Image result for ?"کودکی شهید بابایی"?‎

در حال عبور از خیابانِ منتهی به دبستان دهخدا بودم، که دیدم عباس، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی بود، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد. پس از احوال‌پرسی به طرف خانه به راه افتادیم. در خیابان سعدی عده‌ای کارگر در حال کندن یک کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود که توانایی انجام کار را نداشت. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد و عرق از سر و رویش می چکید، لحظه‌ای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: «پدرجان! چند متر باید بکنی؟»

پیرمرد نفس نفس زنان گفت: «سه متر طولش باید بشه، یک متر گودی‌اش!»

عباس کتاب‌هایی را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و کلنگ او را گرفت و گفت: «شما کمی استراحت کنید پدرجان!»

شروع کرد به کندن زمین. من هم که تحت تأثیر این رفتار عباس قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در بیرون ریختن خاک کانال به عباس کمک کردم.

از آن روز به بعد، عباس هر روز پس از تعطیل شدن مدرسه، به یاری پیرمرد می‌رفت. او این کار را تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داد.

Image result for ?"کودکی شهید بابایی"?‎

_____________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک تحت ولایت ولیک بحق فاطمه الزهرا سلام الله علیها...

بعدتر نوشت: یکسال دیگر بدون وصل دوستان گذشت...

بعد بعدتر نوشت: سال گذشته در چنین روزی خوشحال بودم که همسایه مادر شهید را دیده ام و قرار است منزلشان بروم اما کوتاه مدتی گذشت که خبر فوتشان را شنیدم و اینبارهم ناتمام مانددیدارمان...

 

 

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


شاگرد آسمونی...

شنبه 94 اردیبهشت 19 ساعت 8:58 صبح

یک اسلحه به غنیمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقی را اسیر کرده بود. احساس مالکیت می‌کرد. به او گفتند باید اسلحه را تحویل دهی. می‌گفت: به شرطی اسلحه را می‌دهم که حداقل یک نارنجک به من بدهید. پایش را هم کرده بود در یک کفش که یا این یا آن. دست آخر یک نارنجک به او دادند. یکی گفت: «دلم برای اون عراقی‌های مادر مرده می‌سوزه که گیر تو بیفتند.» بهنام خندید....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


امتحان!!!

یکشنبه 93 دی 7 ساعت 10:8 صبح

سرکاربودم .
از سپاه آمدند سراغ پسرکوچیکه را گرفتند.دلم
لرزید.
گفتم:یک هفته پیش اینجا بود،یک روز ماند،بعد گفت می خوام برم اصفهان یهسر به خواهرم بزنم.
این پا و آن پا کردند.بالاخره گفتند کوچیکه مجروح شده ومیخواهندبروند بیمارستان عیادتش.همراهشان رفتم.وسط راه گفتند:اگه شهید شده باشهچی؟


گفتم:انالله وانا الیه راجعون.
گفتند:عکسش را می خواهند.پیاده شدم و راهافتادم طرف خانه.حال خانم خوب نبود.
گفت:چرا اینقدر زود آمدی؟
گفتم:یکی ازهمکارا زنگ زده امشب از شهرستان می رسند،میان اینجا.
گله کرد.گفت:چرا مهمانسرزده می آوری؟
گفتم:اینها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکهببینیدش،دیدم فرصت مناسبیه.رفت دنبال مرتب کردن خانه،در کمد را باز کردم ودنبال عکسشگشتم که یکدفعه دیدم پشت سرمه.
گفتم:میخوام عکسشو پیداکنم بذارم روی تاقچه تاببینند.
پیدانشد.آخر سر مجبور شدم عکس دیپلمش رابکنم.دم درخانم گفت:تلفنمون چندروزه قطعه،ولی مال همسایه ها وصله.وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم:تلفنو وصلکنین.دیگه خودمون خبر داریم.
گفتند:چشم.یکی دو تاکوچه نرفته بودیم که گفتند:حالااگه پسربزرگ شهید شده باشه چی؟


گفتم:لابد خدا میخواسته ببینه تحملشودارم.
خیالشان جمع شد که فهمیدم هم بزرگه رفته ،هم کوچیکه.(به روایت پدر شهید؛عبدالرزاق زین الدین)

___________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت: اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک تحت ولایت ولیک بحق زینب کبری سلام الله علیها

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


نامه ای که ته قوطی لوبیا چسبیده بود...

دوشنبه 93 شهریور 17 ساعت 12:12 عصر

سلام بر رزمندگان اسلام...
این جانب آقای شهرام لطیفی کیا کلاس دوم ب می خواستم بگویم خسته نباشید.
من این قوطی لوبیا را برای شما می فرستم تا بخورید،قوی بشویدو بتوانید خوب بجنگید.
دیروز آقای مدیر گفت:
"هر کس هر چه می خواهد بیاورد.چند روز دیگر می خواهیم برای رزمندگان به جبهه بفرستیم.
اگر خواستید نامه هم بنویسید و بچسبانید به آن"
همه خوشحال شدیم.
حسنی گفت:من سه تا قوطی کمپوت می آورم.
من هم می خواستم یک عالم قوطی لوبیا بخرم و بفرستم.من خودم خیلی لوبیا دوست دارم.
اما دیشب وقتی به بابا گفتم به من پول بدهدتا برای رزمندگان چیزی بخرم ،زد پس کله ام و گفت:
" عجب خری هستی تو ! به ما چه مربوط است که برایشان چیزی بخریم.مگر ما گفتیم بروند بجنگند.
دولت خودش باید غذایشان را بدهد."
یک چیز دیگر هم گفت که خجالت می کشم بگویم.
صبح مامان پول داد تا برای ناهار همبرگر بخرم اما من پول را نگه داشتم و ناهار نخوردم.
سر کلاس شکمم قار و قور کرد.حسنی دلش سوخت و لقمه نان و پنیرش را با من نصف کرد.
عصر از سوپر مارکت اکبر آقا یک قوطی لوبیا خریدم و یواشکی آوردم خانه و حالا دارم نامه می نویسم.
شانس آوردم کسی خانه نیست.
من هم می خواهم وقتی بزرگ شدم حتما به جنگ بیایم.
نه این که مثل شهاب توی خانه قایم شوم.شهاب داداشم ترسو است و به سربازی نرفته.
همه اش توی ویدئو (یک چیزی که توش فیلم میگذارند و تماشا می کنن) فیلم های بی تربیتی مگذارد و تماشا
میکند.مامان می گوید: " باید شهاب را بفرستیم آن ور آب .بچه ام را از سر راه نیاورده ام که بفرستم جنگ تا
جنازه اش را برایم بیاورند."
چند روز پیش پسر همسایه مان شهید شد.داشت توی دانشگاه درس می خواند.اما یک دفعه رفت جبهه .
بابا بهش گفت : "مگر خوشی زیر دلت زده؟بشین خانه درست رو بخون"اما او گوش نکرد.
گفت:"اگر هیچ کس جبهه نرود پس کی از ناموسمان دفاع کند؟"
از بابا پرسیدم ناموس چیه؟جوابم را نداد.من نفهمیدم ناموس چی هست اما فهمیدم باید از آن دفاع کرد.
حسین هیچ وقت حرف الکی نمی زند.دلم برای باباش می سوزد.خیلی پیر شده است.
بابا میگوید:" حالا دیگر نانش توی روغن است.به این ها خیلی می رسند."
حالا علی به جبهه آمده.علی برادر حسین است.
دیروز او را دیدم.تازه از آنجا برگشته بود.بهش گفتم این بار که خواست برود جنگ ، من را هم ببرد.
خندید و کله ام را ماچ کرد.وقتی به بابا گفتم می خواهم بروم جنگ تا از ناموسمان دفاع کنم گوشم را پیچاند و
گفت: "تو.....می خوری.برو دماغت رو بکش بالا."
خیلی دردم آمد.نزدیک بود جلوی نرگس اشکم در بیاید.نرگس دختر همسایه مان است.
مدرسه نمی رود موهایش را همیشه می بافد.خیلی بامزه می شود.
یک بار شهاب مویش را کشید .نرگس گریه کرد.من عصبانی شدم و به شهاب لگد زدم.
بعدش یک عالمه از دستش کتک خوردم ولی گریه نکردم.من بالاخره می آیم به جنگ.حالا می بینید.
می خواهم شهید بشوم مثل حسین.دشمن بعضی وقتها به این جا می آید و و از بالا بمب می اندازد.
بعد رادیو صدایش در می آید.وقتی این صدا می آید ما میدویم سمت زیر زمین .
من نمی ترسم اما مامانم خیلی می ترسد.شهاب هم مثل جوجه می لرزد.بابا بمب ها را می شمارد.
دیشب چند تا بمب انداختند بشکن زد و گفت: " فردا قیمت خانه نصف می شود.حالا وقت خریدن است! "
مامان می خواهد برود اما بابا می گوید:" بمانیم .اگر کمی صبر کنیم جنگ تمام میشود و زمین ارزان تر.
نانمان توی روغن است."
نمی دانم چرا بابا انقدر نان روغنی دوست دارد.
....
ای وای...
باز آژیر قرمز کشیدند.باید بروم توی زیر زمین.بعد بر می گردم نامه ام را تما...
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نامه ،پاره و خونین از دست علی افتاد.علی زانو زد. حسین بالا سر علی است .حسین فقط لبخند می زند..

__________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: برگرفته از  سایت


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


جهاد در سحرگاهان یا ...

چهارشنبه 93 مرداد 15 ساعت 8:53 صبح

گریستن در سحرگاهان
سرهنگ خلیل صراف، یکی از هم رزمان شهید بابایی، در ضمن بیان خاطراتی از ایشان می گوید: “بنده به عنوان مسؤول حفاظت قرارگاهْ رعدْ به نگهبانان دستور داده بودم تا شب ها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه ایست شبانه بدهند. یکی از شب ها نگهبانی سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه، شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده. پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک ها انداخته و پیوسته گریه می کند   . من بی درنگ لباس پوشیدم و به همراه آن سرباز به طرف محلی که نشان داده بود، رفتیم. صدا به نظر آشنا بود. نزدیک تر که رفتم، او را شناختم؛ تیمسار بابایی فرمانده قرارگاه بود. آری، او در دلِ شب آن چنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود که هیچ توجهی به اطراف خویش نداشت   ”.

مطالب فرهنگی مختلف

فلسفه لباس ساده
یکی از هم رزمان شهید بابایی می گوید: “از زمان دانشجویی، نوع لباس پوشیدن عباس بابایی که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم. سرانجام روزی در این باره از او سؤال کردم. او پس از مکثی کوتاه گفت: انسان باید غرور و خودپسندی های خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مُضر می کشاند و عادت می دهد، پرهیز کند تا نفسش پاک شود. هم چنین تزکیه و سرکوبی هوای نفس، موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر، آمادگی پیدا کند”.
یاور درماندگان

یکی از دوستان ایشان در این باره می گوید: “عباس همیشه در فکر مردم بی بضاعت بود. در فصل تابستان به سراغ کشاورزان و باغبانان پیری که ناتوان بودند و وضع مالی خوبی نداشتند می رفت و آنان را در برداشت محصولشان یاری می کرد و زمستان ها وقتی برف می بارید، پارویی بر می داشت و پشت بام های خانه های درماندگان را که توانایی این کار را نداشتند، پارو می کرد. یکی از روزها، عباس را دیدم که معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توانِ حرکت نداشت، بر دوش گرفته و در حال عبور از خیابان بود. پیش رفتم و از او پرسیدم: این معلول را کجا می بری؟ او که با دیدن من غافل گیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته است”.

آنکس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کنــــد

دیوانه کنی هر دو جهــــــانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کنـــــد

 

__________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: دیروز با همسایه مادر شهید بابائی ملاقات کردم خیلی دلم میخواست خودم به محضر مادر ایشون می رفتم ولی به ایشون التماس دعا گفتم....امروز دقیقاً سالروز شهادت شهید بابائی هست برای شادی روحش صلوات (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)

بعدتر نوشت: الهی الحقنی به شهداء و الصالحین (خدایا ما را مثل شهید بابائی کن...)

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


کدام مهمتر!!!

سه شنبه 93 تیر 3 ساعت 8:50 صبح

یازده دوازده ساله بود و داشت با بچه ها بازی می کرد
زن دایی صداش کرد و گفت: بیا ناهار حاضره
اومد سر سفره نشست اما دست به غذا نمیزد
زن دایی با تعجب گفت: مگه گرسنه نیستی ؟ چرا نمی خوری؟  !!!
همونطور که سرش پایین بود گفت: میشه خواهش کنم چادرتون رو سرتون کنین؟
زن دایی وقتی دید با این سن و سال اینقدر مقیده خوشحال شد رفت چادرش رو سرش کرد تا محمد علی راحت غذا بخوره خاطره ای از زندگی رئیس جمهور شهید محمد علی رجایی منبع: کتاب سیره ی شهید رجایی ، صفحه 34

__________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت: برای نابودی دشمنان اسلام در هر جای دنیا صلوات بفرستید....

بعدتر نوشت: ختم سوره ی حشر برای نابودی دشمنان اسلام و آزاد شدن سوریه و عراق از دست گروهک های داعش و سلفی های مزدور هرکسی خواست در حین کامنت اعلام کنه....

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


با بچه ی من چکار داری؟؟؟

پنج شنبه 93 خرداد 8 ساعت 3:38 عصر

من یه وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم
 "بی بی فاطمه" (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟
 من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز" بی بی
"فرمود: با بچه من چه کار داری؟
برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک "بی بی" شنیدم، از خواب پریدم.
وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم.
 سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند»
 دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم
.
راوی:یوسفعلی میرشکاک

________________

شهدا در قهقه ی مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت: بیاد سالهای گذشته هر کسی روز نیمه ی شعبان یادش بود ساعت 5 عصر دعای فرج الهی عظم البلاء بخونه به دوستانتونم یاد آوری کنید....

بعدتر نوشت:در این ایام مبارک شعبان ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید...

 

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


تقوا؟؟اطاعت پذیری ؟؟یا جایگاه؟؟؟

پنج شنبه 93 اردیبهشت 18 ساعت 7:50 صبح

یه روز حمید با نامه‌ای از آقا مهدی آمد. مضمون نامه این بود: برادر صمدلوئی! بدینوسیله برادر حمید باکری به عنوان جانشین گردان حضرت قائم (عج) معرفی می‌شوند.
با دریافت نامه جا خوردم. یعنی چه؟ حمید آقا معاون من بشود آن هم در این گردان؟ لابد اشتباه شده است.
حمید گفت: نه اشتباهی در کار نیست. حتماً داداش مهدی اینگونه که صلاح دیده درست است.
به حمید آقا گفتم: اگر اجازه بدهید بروم با آقا مهدی صحبت کنم.
حمید گفت: نه دَدَ بالا*، اگر بروی با آقا مهدی صحبت کنی مثل این است که به من اهانت کرده‌ای.
از برگزاری رزم‌های شبانه می‌شد فهمید که عملیاتی در پیش است.
صمدلوئی بعد‌ها فهمید که آقا مهدی برای پوشاندن ضعف‌های گردان او برادرش حمید را که جانشین لشگر بود به جانشینی آن گردان معرفی کرده است تا بطور غیر مستقیم آنها را برای عملیاتی که در پیش بود آماده سازد.
گرچه در این میان شأن و شخصیت حمید نادیده گرفته می‌شد اما حمید و آقا مهدی با این کار می‌خواستند آن گردان را تقویت کنند

___________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند

بعد نوشت:تقوا مهم تر از جایگاه

بعدتر نوشت: رجبیون ما را نیز به رسم رفاقت دعا کنید


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


کلاه خود!!!

پنج شنبه 93 اردیبهشت 4 ساعت 3:38 عصر

 

آخرین نفری که از عملیات برمی‌گشت خودش بود.یک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگین.تا نرفت کلاه خود را برنداشت،برنگشت.
گفتیم«اگه شهید می‌شدی…؟»
گفت:«این بیت المال بود.»
___________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: حکم خدا همان است که بود آدم ها عوض شدند یکی اینطوری حواسش به بیت الماله یکی هم مثل همسر رئیس جمهور روحانی متاسفانه جشن شاهنشاهی میگیره و میلیاردی بریز به پاش می کنه احترام حضرت زهرا سلام الله هم که .... بهتره خودتون
http://alaviyan.parsiblog.com/Posts/160 یا تو سایت سرچ کنید و بخونید...
بعدتر نوشت: خدایا اول و آخر ما را بخیر کن...

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<      1   2   3      >