: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
میلاد امیر المومنین علی علیه السلام برشما مبارک باد
یادش بخیر حوالی بیست و پنجم فروردین بود که بهمون خبر دادن سفر به سرزمین عشق جلو افتاده یعنی بیست و هشتم عازمیم خیلی خوشحال بودم اونقدر که یادم رفت امتحان دارم صبح که رفتم با اطلاعات قبلی که درس خونده بودم امتحان دادم بازم میگم این هم لطف خودشون بود تا به حال من اینطوری سر جلسه امتحان نرفته حالا از این همه حاشیه می خوام رد بشم ...
روز بیست و هشتم سر ساعت پنج صبح بعد از نماز جماعت اسم بچه ها را می خوندن کسی جا نمونه دفعه اولم بود می خواستم برم هم خوشحال بودم و هم از طرفی که بچه ها همش می گفتن شما نرفتید نمی دونید خیلی ناراحت می شدم اما گذاشتم به عهده خودشون که اگه طلبیدن خودشون هم حال و هوای اونجا را بهم بدن دست مریضا خیلی خوب مهمون نوازی کردن اما حیف توی دفعه اول تمومش کردن نشونم دادن لیاقتش را ندارم ...
شب اول رسیدیم شوش دانیال خیلی خوب بود مخصوصاً چیزهایی که آقای صمیعی و آقای رفیعی در مورد دانیال نبی می گفتن شب جمعه بود دعای کمیل ( اَلْلّهُمَ اَغْفِر لیَ الْذُنُوبِ الَّتْی تُغَیِیرُ نِعَمْ ) یه حال و هوای دیگه داشت انقدر که بگم تا اون روز من یه همچین حسی نداشتم و نشنیده بودم یه سوز خاصی داشت به دل کسایی مثل من که بوی از جبهه و جنگ نبرده بودن می نشست، صبح جمعه دعای ندبه را آقای صمیعی خودش بعد از نماز جماعت خوند، به اَیْنَ الصِراطَ الْمُسْتَقیم که رسید، همش توی این فکر بودم که راه را درست اومدم یا نه واقعاً همون راهی بود . که همیشه حسش می کردم یا نه اما هر طور بود راه، را پیش گرفتیم به سمت فکه، فتح المبین، دهلاویه، هویزه و شب هم خرمشهر اما هیچ جایی توی این چند جایی که روز اول رفتیم فکه توی صبح زود و هویزه دم غروب خیلی قیامت به پا کرده بودن که من احساس می کردم همش یه چیزی گم کردم تا اینکه شب توی خرمشهر رفتم پیش یکی از خانم های مسئول که خیلی جوون بود اما دلی داشت خدایی باهاش صحبت کردم گفت: دفعه اولت، گفتم : بله . گفت خوب زود فهمیدی پس فردا که رفتیم شملچه خیلی حواست را جمع کن اگه اونجا گرفتی، گرفتی اگه نه دیگه نمی تونی به راحتی بدست بیاری، به همین راحتی دل نمی دن خیلی ناز دارن این حرف خانم جوانمرد توی ذهنم رژه می رفت هر کاری می کردم از فکرش بیرون نمی رفتم بی تاب برای صبح شدن بودم که دیدم بچه ها دارن همراهای خودشون را صدا می زنن برای نماز جماعت صبح ، بعد از نماز صبح اتوبوس ما تنها اتوبوسی بود که بدون صبحانه قبول کردن برن شلمچه ما رفتیم چهارتا ماشین دیگه دوباره اومدند اما واقعاً خانم جوانمرد راست می گفت شملچه خیلی عجیب دلمو برد نمی تونستم کنده بشم با اینکه از همه زودتر رفته بودیم از همه دیرتر برگشتیم توی اتوبوس همش توی حال و هوای اون احساسی بودم که موقع خوندن زیارت عاشورای شملچه داشتم بودم هر کاری می کردم اون حس غریب نمی ذاشت آروم بگیرم تا برسیم آبادان و بعدش اروند رود مدام و بی اختیار اشکهای من جاری بود نمی خواستم جلب توجه کنم به همین خاطر روی صورتم را به چفیه ای که داشتم پوشندم و حالتی که خوابم زیر چفیه داشتم نجوا می کردم و عبارتهای مشهور زیارت عاشورا را تکرار می کردم یاد قبر شهید محمّد علی عزیزی توی هویزه افتادم این حس را هم اونجا یه لحظه احساس کردم دوباره تکرار کردم مُصیبَتَاً ما اَعْظَمُها وَ اَعْظَمَ رَضیَتَها فِی الْاِسْلام و تا آخرش که لعن ها بود توی لعن ها وقتی به شمر رسیدم و کارش، با خودم عهد کردم هر جا رفتم به خاطر آقا امام حسین علیه السّلام و فرزندان گرامیشون زیارت کنم جای زیادی هم نمونده بود فقط دوکوهه و نمایشگاه خرمشهر که غروب رفتیم نمایشگاه و شب هم خودمون را رسوندیم به دوکوهه توی دوکوهه به خاطر قولی که به خودم داده بودم زیارت را از جانب امام حسین و فرزندانشون خوندم نمی دونم چی شد اما همین قدر بگم که انگار دنیا برام عوض شد شب یه حال خاصی داشتم خوابم نمی برد تا صبح با خودم نجواهای مختلف از دعاهای مختلف که باعث شد تا صبح را نفهمم صبح هم با رفتن به حسینیه شهید حاج محمّد ابراهیم همّت دنیا کاملاً برای من عوض شد احساس قشنگی داشتم اما نمی تونستم حرفی بزنم فقط تنها چیزی که از من جوابی برای دیگران بود، اشکهای جاری من ...
واقعاً دوکوهه دلم من را توی خودش نگه داشت و تنها بدون هیچ چیز من را راهی شهرم کرد، سفر پنج روزه ما تبدیل به یه سفره چهار روزه شد اما خیلی پر بار برای من که تونستم دلم را بگذارم و در عوضش یه حس قشنگ که هنوز هم دارم اما نمی دونم چرا دیگه طلبم نمی کنن و تنها چیزی که من را آزار می ده همینه که چرا قسمت نمیشه سرزمین باصفایی که با یاد شهدایی مثل چمران، همّت، زین الدّین، بهنام محمّدی، شهید اعلم الهدی، شهید محمّد علی عزیزی و گمنام هایی که اسم فرزند روح الله قبرهاشون را گلباران کرده و نام بی نشانی اونها باعث حس غریبی بود که هر کسی که از اونجا گذر می کرد بی اختیار صاحب دلی می شد که بدون طلب بهش می دادن و احساس می کرد مهمان زهرای مرضیه بوده ...
ای کاش که من رانده زیکجا بودم، تازه فهمیدم که نه یکجا بلکه هر جا رفتم رانده شدم.......
به خداوند گفتم افرادی بفرست طوفان زده ام راه نجاتی بفرست
فرمود: که با زمزمـــــه یا مهدی نــذر گل نرگس صلـواتی بفرست
_________________________
بعد نوشت : من هنوز در انتظار جاده خاکی هویزه می نشینم .
بعد تر نوشت : دل را گرفتید اما چرا صاحب دل را رها کردید ؟؟؟
باز نوشت : خدایا به حق همین خونهای پاکی که ریخته شده انتظار آقامون را به فرج تبدیل کن .
بعدها نوشت :خدایا ما را از صاحبمان دور نکن و لحظه ای ما را به غفلت و فراموشی خودمان نسپار ...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
بعد از نمایشگاه تونستم همه حرفهای ناگفته را روی این بی رنگ ها بنویسم اما حیف این بار دیر شد ...
توی نمایشگاه همش به خودم تلقین می کردم که این سراچه کوچک را که از توهمات انباشته شده ای که دیگران درست کرده بودن خالی کنم و این کار را هم کردم حین آموزش و بازی با بچه هایی که به غرفه می اومدن و بعد از بازی با خوشحالی سوالات دیگه خودشون را پیرامون بحث می پرسیدن امیدوارم می شدم نه به خودم بلکه به این که بالاخره راهی را برای درست شدن پیدا کردم اما حیف زود تمام شد با رفتن بچه هایی که قول دادم اسم همشون را توی این پست بزنم اما بعد دیدم که تعداد کسانی که این بازی را انجام دادن 180 نفر هست تصمیم گرفتم اسامی اونهایی را بزنم که بعد از بازی سوال داشتن امیدوارم که باقی بچه ها دلخور نشن واقعاً نوشتن اسم 180 نفر زیاده اون هم اگه بخوام پست را ادامه بدم با چیزهایی که قبلاً می خواستم بنویسم اما نشده بود . فقط به همشون میگم خسته نباشید واقعاً عالی بود سطح اطلاعاتی خوبی داشتید ....
مرضیه 9 ساله پرسیده بود : راسته که امام زمان علیه السلام و حضرت خضر شبهای جمعه کنار جمکران میان و با هم دست میدن ؟
علیرضا 8 ساله پرسیده بود : راسته که امام زمان علیه السلام همه جا هست و ما نمی بینمش ؟
سید طه 11ساله پرسیده بود : امام زمان چند سالشه ؟
صدیقه 10 ساله پرسیده بود : کی زمان ظهور فرا میرسه ؟
فاطمه 12ساله پرسیده بود: چطور میشه دجال را شناخت و گولش را نخورد ؟
زهرا سادات 7 ساله پرسیده بود: راسته که اگه امام زمان بیاد واقعاً سر همه ما را میزنه ؟
محدثه 7 ساله پرسیده بود: بالاخره اسم مادر امام زما چیه فاطمه است یا نرگس؟
حدیثه 8 ساله پرسیده بود: راسته اگه امام زمان بیاد همه آرزوها برآورده میشه؟
محمد رضا 11 ساله پرسیده بود: امام زمان مریض میشه ؟
یاسین 12 ساله پرسیده بود: اسم سفیرای امام زمان توی دوران غیبت صغری چی بود و اینکه، آیا توی دروان غیبت کبری هم ایشون سفیری دارن یا نه ؟
توی این بچه هایی که اومدند جالب یکی از بچه ها اندونزیایی بود که مسلمان شده بود و فارسی را، دست پا شکسته حرف می زد اسمش هم بود محمد امین شعبان 8 ساله که بعد از بازی هم برای ما دلنوشته هم نوشت .
یه سری از بچه ها هم که به همراه مربیشون از واحد فرهنگی جمکران اومده بودن حدوداً پونزده نفر دختر بودن و فرق دعای سلامتی و دعای فرج را می خواستن بدونن ؟
بیست نفر از پسرها هم مسافر مشهد رضای آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام تشریف آورده بودن سوالشون این بود که بالاخره اون گروهی که قراره قدس را آزاد کنن از مشهد میرن یا نه و اینکه روی پرچمشون چی نوشته شده ؟
حالا از همه اینها بگذریم یه هفته مهمان شهدا بودن خیلی قشنگ بود درسته اولش با برخورد خوبی روبرو نشدم وقتی برای روز اول وارد گلزار شدم و دیدم که خانمی با وضع آرایش به تمام و موهای رنگ کرده و بیرون گذاشته و شلوار کوتاهی که پوشیده و .... تصمیم گرفتم برم بهش یه تذکر کوچیک بدم هر چند در حدش نبودم اما قبل از من یه خانم پا پیش گذاشت و به خانم گفت و همسر اون آقا هم به همسرش تذکر داد اما حیف که هیچ بویی از انسانیت نمی اومد خانم با وقاحت تمام برگشت و جواب پیر زنی را که جای مادر این خانم بود را با بی احترامی داد و همسرش هم برگشت با فریادی که سر اون آقایی که تذکر داده بود، گفت: من خودم فرزند شهیدم هیچ نیازی به تذکر شما و امثال شما ندارم می تونی برو خودت را درست کن که فقط ادعایی ....
اما روزهای بعد تقریباً خوب بود و خیلی بهتر هم پیش رفت حتی روز آخر که دیگه اوج قشنگی بود یه خانمی تمام قبرهای شهدا را دونه به دونه می شت توی اون گرمای ظهر و ذکر یابن الحسن را تکرار می کرد اوج عاشقی را داشت نمایش می داد باید معرفت را از اون یاد می گرفتم سعی کردم اون روز مزاحمش نشم اما امروز بهش میگم اَجْرَکُمْ عِنْدَالله ...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
خیلی گیج می زدم آنقدر قاطی کرده بودم که بی حدّ و حصّر بود نمی دانستم برای بازگشت به حالت عادی از کجا باید شروع میکردم، یاد این سخن افتادم که هر وقت خیلی شاد و یا خیلی غمگین بودید به اهل قبور سری بزنید . به همین خاطر بی پروا رفتم گلزار. یادمه پنجشنبه صبح خیلی زود بود، برعکس همه روزهای پنجشنبه که گلزار قیامت بود، اون روز بجز من و باغبون و متصدی امور دفتری گلزار تقریباً توی اون ساعت کسی نبود از زهرا شنیده بودم که مزارش تقریباً کجاست، اما از اونجایی که هیچ وقت دوست نداشتم دنبال چیزی بگردم رفتم دفتر گلزار سلام کردم و گفتم ببخشید آقا مزار شهیدان امیر حسین و مجید ... را می خواهم دفتر را که باز کرد آدرس مزار مجید را نوشت اما هر چی گشت نشانی از مزار امیرحسین نبود فقط در همین حدّ می دانست که توی قعطه هفده یا هجده هست و گفت خواهر اگر مزار این بزرگوار را پیدا کردی آدرسش را بیار تا من ثبتش کنم شروع کردم به گشتن با آدرسی که متصدی گلزار داده بود دنبال قبر مجید بودم اما پیداش نمی کردم یه دفعه که سرم را بلند کردم عکس امیرحسین را دیدم خوشحال شدم رفتم سر مزارش نشستم غریبه بود اما نمی دانم چرا راحت نشسته بودم انگار که چند سالیه می شناختمش دلم می خواست شکایتهای همه دنیا را بهش بکنم اما حسی بهم می گفت باید راهنمایی بخوام شنیده بودم که اگر اذن داشته باشن باهات صحبت می کنن اما تجربه نکرده بودم و پیش خودم می گفتم چی بگم؟ آخه، چطوری؟ شاید اصلاً جواب من را نده ؟؟؟
با گلابی که داشتم مزار را شستم و پیش خودم گفتم من زیارت می خوانم تو راهنما بهم بده باور کردنی نبود شاید به وضوح با من حرفی نزد اما راهنمایی های اون از طریق زیارت عاشورا خیلی جالب بود و من هم از سر درگمی راحت شدم و تقریباً مسیر را پیدا کردم در این میان یاد شهیدی کردم که در شرایط سختی در دست دشمن گیر کرده بود و برای اینکه فرمانده را از وضعیت خود آگاه کند با صدای بلند زیارت عاشورا را می خواند و نشانی می داد . من هم شروع کردم اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ یاد صحنه پر از درد عاشورا کردم و مظلومیت حسین بن علی علیه السلام ادامه دادم فَلَعَنَ اللهُ اُمَهً اَسَّسَتْ اَساسَ الظُّلْمِ وَ اَلْجَوْرِ عَلَیْکُمْ اَهْلَ اَلْبَیْتِ وَ لَعَنَ اللهُ اُمَّهَ دَفَعَتْکُمْ هنوز یک روز از ایام فاطمیه باقی مانده بود توی این فراز احساس کردم لعن بر قاتلین زهرای مرضیه و اولادش را باید مدام تکرار کنم تا از وسوسه های شیطانی نجات بیابم و فراموش کنم آنچه بر من گذشته و خواهد گذشت زیرا سختی اولاد نبی مکرم اسلام و زهرای اطهر بیشترین مظلومیت را به همراه داشت . وقتی یاد آن همه مشکل که همه باهم به سراغم آمده بود حین خواندن زیارت یکباره رسیدم به فرازی که می گفت : مُصْیبَتاً ما اَعظَمُها وَ اَعْظَمَ رَضْیَّتها بی اختیار یاد ام المصائب زینب کبری افتادم صبر کردم شاید این حرفها را بارها و بارها از این و آن شنیده بودم اما آن روز برای من تازگی عجیبی داشت . در آن حین یاد اباعبدالله الحسین به هنگام شهادت ابالفضل العباس افتادم لفظ اَلآنَّ قَد اِنْکَثَرَ ظَهْرِی را بر زبان آورد اما به محض دیدن زینب کبری کوه صبر و استقامت امید از دست رفته را باز یافت و پیکر برادر را رها کرد و به سوی خیمه ها رفت . حالا من رسیده بودم به سجده زیارت سر بر سنگ مزارش گذاشتم و ذکر را خواندم « اَلّلهُمَّ لَکَ الْحَمّدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلی مُصاِبهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّهِ عَلی عَظیمِ رَزِیَّتی اَللّهَمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ وَ ثَبِتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ اَلْذَّیْنَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ دُونَ اَلْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامْ » . در این زیارت درسهایی یافتم که بارها و بارها شنیده بودم اما آن روز از سر کلاس درس استادی شنیدم که همراه با تئوری، کلاس عملی را مانند فیلمی برایم به نمایش گذاشته بود و تمام مطالب را با صحنه های واقعی آموزش می داد و در تمام مدتی که فرازها را می خواندم همراهم بود و راهنماییم می کرد ... .
-----------------------------
بعد نوشت : افتخار من این است که مزار این بزرگوار در شهر من است ... .
باز نوشت : در کنار چشمان گناهکارم تابوتی را می بینم که روی شانه های مردم تشیع می شود تا اینکه کنار من به زمین نهاده می شود پرچم پر افتخار میهن را از رویش بر می دارم و در تابوت را باز می کنم پیکر را می شناسم اما تنها تاسفی که دارم این است که چشم هایش هنوز باز است و منتظر ....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربیها پدر ما را در آوردند. کاخ ساختهاند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنیهاشم را خراب کردهاند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمیدانم اما احساس میکنم اینبار باید بروم. وقتی بازگشت.دوباره از اوضاع سفرپرسیدم.
اینبار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسهای که در اینها میدیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یکبار دیگر میخواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمیخواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدمهایی در این دنیا زندگی میکنند ما کجا، اینها کجا ؟؟؟؟
____________________________
باز نوشت : در کنار چشمان گناهکارم تابوتی را می بینم که روی شانه های مردم تشیع می شود تا اینکه کنار من به زمین نهاده می شود پرچم پر افتخار میهن را از رویش بر می دارم و در تابوت را باز می کنم پیکر را می شناسم اما تنها تاسفی که دارم این است که چشم هایش هنوز باز است و منتظر ....
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ....
نوشته شده توسط : لاهوت
اون وقتی که می خوای بگی خدایا من توی این زمین با داشتن همه چیز هر لحظه تو را از یاد بردم فقیرترین بودم ...
و زمانی که توی این کره خاکی با اوج بی کسی وقتی یاد خدا بودی از همه غنی تری اما نمی دونم چرا هر آن که از اعماق دلت آه می کشی این صدای قشنگ که ای بنده غصه نخور من در کنارتم را نمی شنوی ، نمی شنوی ، نمی شنوی ....
نمی دونم بازم مثل وقتایی که با زمینی ها در ارتباطی و مشکلی پیش میاد من مقصرم و باید دلیل را توی خودم پیدا کنم یا نه اینجا خدا به کمکم میاد و می گه همیشه هم تو مقصر نبودی شاید که دلیل دیگه ای داشته باشه ....
دلم میخواست که این را همه زمینی ها بدونن که همیشه یه نفر مقصر نیست این ها ، آه من پیش خداست اما خیلی وقته که روی دلم سنگینی می کنه نمی تونم آه بکشم که بشنوم ، نمی تونم آه بکشم که درک کنم ، نمی تونم آه بکشم که رها بشم ، نمی تونم درد دل کنم حتی با زمینی ها ، نمی تونم ، نمی تونم .
وقتی سنگ صبورت چندتا تیکه آهن پاره است که اونم تقریباً از این همه تکرار روزهای مثل هم خسته میشه و پشت سرهم هنک میکنه و نیاز به ری استارت داره بابا ما که آدمیم ....
دلم می خواد که برم توی بیابونی که هیچ کسی نباشه بجز خدا ، خدایی که نگفته می دونه اما دوست داره از خودت بشنوه خیلی قشنگه با اینکه می دونه پای درد دلت میشنه ....
کاش همه می فهمیدند که ما هم بنده ایم بنده ای که آفریده همون خدایم پس اگه از ذات ازلی توی وجود ما دمید این خصلت قشنگ را هم به همه ما می داد که همیشه من نباشیم ، یکبار هم سعی کنیم دیگران را ببینیم .
کاش یاد می گرفتیم که یادمون نره ما از خداییم و باید مثل خودش دیگران را ببینیم . نه اینکه من که هستم پس دیگری به من چه .....
اون وقتی که دلت می خواد مولا تو را رها نکنه ....
اما اتفاقی یاد شعری می افتی که میگه :
شنیده ام که گفته ای که مردمان تو را به قدر آب هم طلب نمی کنن ، از این سخن دلم گرفت بدون آب می توان حیات را بسر نمود بدون تو ممات هم نمی توان طلب نمود ....
یا اینکه نا خداگاه این شعر را زمزمه می کنی :
اگر قدر تو را دانسته بودیم ،اگر عهد و وفا نشگسته بودیم ،دل ما خانه غمها نمی شد ، غم هجران نصیب ما نمی شد ، اگر شرط تولا ّ کرده بودیم، هر آن چه گفته مولا کرده بودیم ،نمی شد روز ما شام سیاهی ، نمی شد قسمت ما این جدایی ....
خدایا ، من از تو خواستم خودت گفتی : ادعونی استجب لکم ؛ بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را ، خواستم هر چند لایقش نیستم اما می خوام داشته باشم می خوام اون طوری بیام پیشت . دلم داره می ترکه خدایا پس کی می رسه وقت اجابت .....
___________________________
بعد نوشت : ما در غم هجران تو بسر می بریم ای دوست اما حیف که در برابر فقط ادعایمان است اگر یاری تو در میان بود اینگونه قربانی لحظه های منحوس دنیا نمی شدیم ...
بعدتر نوشت : خدایا هنوز خواهان چیزی هستم که تو روزی آن را در سرم نهادی بیش از این منتظرم نگذار ( یا سریع الرضا ؛ ای کسی که زود راضی می شی )
بازنوشت : هنوز در انتظار دیدار می نشینم سر راه جاده ای که انتهایش را نمی دانم ...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
دوستان رهپویان وصال چه عاشقانه و زیبا به سوی حضرت دوست شتافتند ....
همه ما در غم این عزیزان همدردیم ...
تاسف به حال خود که عقب ماندیم از این یاران و از این قافله عشق ....
چشم دشمن کور باد از این که با این کار به خیال خام خود فکری کرد و کاری ناشایست . که یاران آقا کنار خواهند کشید به حمد الله که همه مشتاق تر از قبل به یاری مهدی زهرا خواهند شتافت و صحنه را خالی نخواهند کرد ....
وبلاگ سلام شهدا از طرف خود و دیگر وبلاگ نویسان به همراهان پارسی بلاگ شیراز از جمله وبلاگ قربون کبوترای حرم امام رضا تسلیت به خاطر از دست دادن عزیزان کانون عرض می کند ....
و برای خانواده های محترم آنها از خداوند منان صبر و شکیبایی را خواستار است ...
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
ریحانه
نزدیک سال 1360 بود که ازدواج کردم ، ثمره این ازدواج یه دختر بود ، دختری که قبل از بدنیا اومدنش پدرش شهید شد ...
وقتی بدنیا اومد هم مادرش بودم و هم نذاشتم جای خالی پدرش را احساس کنه ، این نظر من بود اما غافل از این که این بچه بیرون از محیط خونه به شدت نبود پدرش را احساس می کرد .
خونه دایی که می رفت وقتی می دید دایش دختر را به شدت نوازش می کرد ناراحت برمی گشت وقتی ازش می پرسیدم چی شده ریحانه ؟؟؟؟
فقط گریه می کرد یه دختر سه ساله که هنوز باید سر گرم عروسک بازی بود این طور از مامان پنهان کاری می کرد .
بالاخره رسیده بود روزی که طاقتش تموم شده بود میاد سراغ مامان ، مامان جون ؛ بله دخترم بابای من کجاست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلاً از اول من بابا داشتم یا نه همه بچه ها بهم می گن از اون اول بابا نداشتم آره نداشتم ؟؟؟؟؟
نه عزیزم بابای تو شهید شده ،شهید یعنی چی مامان ؟ شهید یعنی کسی که خدا خیلی دوستش داره به همین خاطر هم اون را می بره پیش خودش .....
این را که بهش گفتم ، از پیشم رفت فکر می کردم قانع شده باشه ، تا اینکه یه ماه بعد از بنیاد شهید به خونمون تلفن زدن و گفتن که برای خانوادهای شهدا سفر حج قرار دادن و اسم من هم بین اونها بود خیلی خوشحال بودم .
تا اینکه نزدیک سفرم همه فامیل برای خداحافظی خونه ما می اومدن ، ریحانه کنارم اومد و گفت مگه مامان کجا می خوای بری که همه میان خداحافظی ؟؟؟؟
بهش گفتم عزیزم دارم میرم زیارت قبر پیغمبر ، قبر پیغمبر کجاست مامان ؟ ریحانه جان مدینه است عزیزم . پس مکه کجاست که همه بهت میگن که رفتی برامون دعا کن ....
عزیزم مکه مکه مکه ، مکه جایی که از همه جا به خدا نزدیکتر میشی . یعنی کجا مامان ؟ یعنی خونه خدا ....
نمی دونم توی عالم بچگی چه فکری کرد ، اما گفت : مامان رفتی خونه خدا ، بهش بگو بابای من را به من پس بده ، خدا خودش پیش باباش بوده ، هیچ کس بهش نگفته که بابا نداره ، راحت بوده توی محله خودشون ، بی پدری نکشیده ، که ببینه چقدر سخته من بی پدری کشیدم می فهمم که چقدر سخته ؟؟؟
اشک توی چشم مادر جمع شده بود و حرفی برای زدن نداشت .....
شما اگه بودید برای حرف آخر ریحانه چه حرفی داشتید که بگید ؟؟؟
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
داشتم آرام آرام می رفتم مهدی برگرد ، مهدی :مگر نمی بینی چه خبره محشر کبری است . نمی بینی محمد دست نداره اما علیرضا را به کول گرفته علیرضا پا نداره اما داره اما وصیت نامه های تکه تکه شده شهدا را برای خانواده ها می بره . این همه زخم ، زخم هایی که همه روی هم انبار شده ...
حرفی که از دل برخیزد بر دل نشیند .....
مکه من فکه بود ، منای من در دوکوهه
قبله من جبهه و کربلای من دوکوهه
مدینه ام شلمچه و بقیع من هویزه
مروه من طلائیه ، صفای من دوکوهه
دیار غربت و غم و وادی عشق و عرفان
جای قبول توبه و دعای من دوکوهه
محل کسب دانش و معرفت و ولایت
راه عبور آزمون برای من دوکوهه
کوچه آشنایی و محل بی قراران
ماه من ، پناه من ، سرای من دوکوهه
فرصت بیعت من و جای ندای لبیک
زود به یار می رسد ،صدای من دوکوهه
اگر راه کربلا بسته به عاشقانه است
علقمه و فرات و نینوای من دوکوهه است
جای سرودن شعار انتقام سیلی
شبیه کوچه ،مقتدای من دوکوهه
بین تمام شهرهای کشور دل من
آنکه محرم ، ناله های من دوکوهه
قافله رفت و دگر جدایم از شهیدان
مریض عشقم و فقط دوای من دوکوهه است .
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند .
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
یادی از شهید عباس دوران و همراهانش
دست خط شهید دوران
یاد می کنیم از خلبانان شهید نیروی هوایی..شهید عباس دوران که سرآمد دوران بود -شهید خلعتبری -شهید مرتضایی -شهید اردستانی -و....این نوشته که برگرفته از سایت روزنامه های همشهری وشرق است عرض ارادتی است به ساحت مقدس شهید خلبان عباس دوران ...یاد او وتمامی خلبانان شهید نیروی هوایی گرامی باد
درد دل خود شهید
هشتم تیر 1360: دلم نمی خواهد از سختی ها با همسرم حرفی بزنم. دلم می خواهد وقتی خانه می روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم؛ نه کسل باشم، نه بی حوصله و خواب آلود تا دل همسرم هم شاد شود ... اما چه کنم؟ نسبت به همه چیز حساسیت پیدا کرده ام. معده ام درد می کند ... دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است .... چطور می توانم عصبانی نشوم؟ آن روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم های همسرم دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. قباله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل همسرم گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. قباله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می کنند ما پرواز می کنیم و می جنگیم تا شجاعت های ما را ببینند و به ما قباله خانه و زمین. بدهند؟ ...
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
پرواز در دوسال. آن هایی که اهل پرواز هستند می دانند که غیرممکن است. شاید هیچ خلبانی را پیدا نکنی که توانسته باشد این کار را بکند. نیروی دریایی عراق هر چه قدرت داشت خیلی زود از دست داد. دوران و خلعتبری پدر ناوچه ها را در آوردند. دوران یک روزه دو ناوچه را در بندر زد و برگشت. خیلی معروف بود و زهرچشمی از عراقی ها گرفته بود. آرزوی عراقی ها این بود که او را اسیر کنند. یک جورهایی همان خلبان آرزوهای بچه ها بود.
سال 61 صدام سران کشورهای غیر متعهد را دعوت کرد و برای میهمانی بنزهای سفارشی اش را روی اتوبان های نوساز راه انداخت. خیلی خرج کرده بود. صدام اعلام کرد ایرانی ها نمی توانند بغداد را ناامن کنند. دوران باید بغداد را نا امن می کرد. از مرز گذشت، میان رادار دشمن به حرکت ادامه داد و آسمان بغداد را تهدید کرد. خیلی عجیب است که یک هواپیما برود و یک کشور را آن هم با جدیدترین تجهیزات به هم بزند. پدافند عراق کابین عقب هواپیما را روی بغداد زد. عباس بی خیال هشدار هواپیما که باید به بیرون بپرد به فکر ضربه نهایی بود. هواپیما را به سمت پالایشگاه الدوره هدایت می کند و چون امکان فرار نیست هواپیما را به پالایشگاه می کوبد. پیکره شهید دوران قرار است در دروازه قرآن شیراز نصب شود.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند .
نوشته شده توسط : لاهوت
کتب علیکم القتال و هو کره لکم و عسی ان تکرهوا شی و هو خیر لکم
و عسی ان تحبوا شی و هو شر لکم
بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
با سلام حضور آقا امام زمان (عج) و نایب بر حقش امام خمینی رهبر کبیر انقلاب اسلامی و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران و با درود به روان پاک شهیدان گلگون کفن و به امید پیروزی هر چه سریعتر رزمندگان اسلام و آزادی آزادگانمان از چنگ بعثیون کافر .
حضور محترم خانواده عزیز و دوستان گرامی و امت همیشه در صحنه و ایثارگران سلام عرض نموده و سلامتی همه را از درگاه ایزد منان خواستارم .
این وصیت نامه و توصیه هایی است که به حضور عزیزانم تقدیم می کنم تا اولا درد دل اولین و آخرین بارم در صورت فوز عظیم شهادت باشد و در ثانی واجباتی که برگردنم مانده و آن ها را ادا ننموده ام را متذکر شود و از خانواده ام درخواست نمایم که این دیونی که برگردنم مانده ادا نمایند شاید پس از ادای حق الناس ، خداوند به لطف و کرمش از حق الله بگذرد .
در وهله اول روی سخنم با خود خداست ، خدایا سپاست می گذارم که من نعمت وجود را عطا نمودی و مرا لیاقت بخشیدی که خلافتت را در زمین بر عهده گیرم چه من از همه چیز کمتر ، احترام تو را گذاشتم و بواسطه غرور و عصیانم روی تو را بر زمین زدم و به جای رسم بندگی ، رسم علو و تکبر را پیش گرفتم و آن چه که در شان تو بود به خود نسبت دادم و به واسطه فراموشی تو را از خودم نیز فراموشم شد و این جا بود که روی عنایتت را از من برگرداندی و چنین بود که به خاک سیاه افتادم و در اثر حماقت و بی توجهی خویش از یک طرف و غرور و سرکشیم از طرف دیگر آنچنان به دنائت و پستی افتادم که از حیوانات که تکلیف بر آن ها نیست گمراهتر شدم و در آن هنگام دیگر تو نتوانستی روی زشت کاری های مرا ببینی و به فرشتگان امر نمودی که بر روی افعال زشت بنده ام پرده ای بیفکنید تا دیگران از کارهای بد او مطلع نشوند و باز این جا بود که با تمام قهری که باید نسبت به بنده خطا کارت روا می داشتی رحمتت اجازه نداد و ندای " یا ایها الذین آمنوا لاتقنطوا من رحمت الله " را سر دادی و این چنین بود که انسان عاصی به امید بخشودنت باب توبه را به روی خود گشوده دید ؛ و انسان بازگشت ، گرچه دیر آمد ؛ خدایا من برگشتم و با هزاران امید و آرزو به سویت برگشتم و امیدم به تو و لطفت آنقدر هست که مرا به حرص انداخته است .
خدایا من اعتراف می کنم که تو مرا آفریدی تا چون نگینی بر تارک زیبای تاج هستی بدرخشم و به این واسطه تو بر فرشتگان فخر بفروشی که می دانم آنچه که شما نمی دانید ولی معذرت می خواهم که قدر نشناختم و ارزشم را نفهمیدم و تو را به واسطه افعال زشتم در برابر فرشتگانت خجلت زده نمودم .
آه ، آه خدایا می دانم و می دانی که بد کردم ولی به عنوان بنده ای که در تمام هستی کسی غیر تو ندارد می گویم ، که در تمام هستی از دنیا و آخرت کلمه ای زیباتر از نام تو " الله " نیافتم و در تمامی هستی تکیه گاهی غیر تو نیافتم . ای معبود من ، ای خالق من ، ای هستی بخش من به همان لطفی که نوح را از طوفان بلا نجات داده ای ، ابراهیم را از دست نمرود و آتشش حفظ نمودی ، موسی را از دست فرعون به ساحل نجات رهنمون شدی ، عیسی را از دست تحجر یهود نجات بخشیدی و نام محمد را در هستی انگشت نما نمودی ، به همان مرا از طوفان هوای نفس نجات ده و از آتش دوزخت محفوظ دار و از فرعون وجودم به ساحل تزکیه رهنمونم کن و از تحجر منیتم نجاتم ده و نامم را فقط و فقط در صفحه دوستانت ثبت نما و همچنین زندگیم ، که دلالتی بر اطاعت تو نبود و نداشت ؛ مرگم را مرضی رضای خویش گردان که شاید امید در این باشد . انشاءالله
مطلب بعدی شکر خدا بجا آوردن بواسطه عنایت هدایت به مکتب انسان ساز اسلام بود .
الحمدالله الذی هدانا... خدایا نمی دانم چگونه شد که لطفت شامل حالم شد که با نام چهارده معصوم آشنا شدم . نمی دانم من بدبخت چگونه این خوشبختی را پیدا کردم که اسامی مقدس " محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام " را با زبان زمزمه کنم و از آنان طلب شفاعت در نزد تو نمایم . به هر حال می دانم همه جا تو بودی و همه چیز تو بودی ، تو را به این موجودات مقدس از سر تقصیرات ما در گذر .
خدایا نمی دانم چگونه شکرت را به جای آورم که مرا در زمانی قرار دادی که انقلاب اسلامی به وقوع پیوست و توفیق زیارت و پیروی از رهبری چون حسین علیه السلام که از سلاله اوست عنایت نمودی .
دوستانم ، وصیت من وصیت شهدا است ، وصیت من وصیت آن هایی است که جان بر کف نهاده و عاشقانه جانشان را بر طبق اخلاص گذاردند و در کمال خضوع جان به جان آفرین تسلیم نمودند . برادران من تنها دلیلی که برای زنده بودن در زندگی یافتم هدفدار زندگی کردن بود و تنها هدفی که قابلیت این زندگی را داشت مکتبی زندگی کردن بود چرا که ان الحیوه عقیده و جهاد . و چرا که زبان رهبرم آموختم که تمام مقصد ما مکتب ماست .
عزیزانم می دانم که این مسائل را می دانید ، نکند غفلت باعث شود که لحظه ای از اعتلای مکتب غافل شوید و خدای ناخواسته فردا دست حسرت بگزید که چرا می توانستم و نکردم .
اولین چیزی که در حرکت در این مسیر مطرح است جهاد است ولی نه مبارزه با دشمن ، بلکه مبارزه با خود . بله مبارزه باخودی که همیشه این خود و من و منیت بوده که مهمترین مانع راه بوده است و همیشه اصرار بزرگان دین این بوده که سعی کنید اول خود را بسازید و بعد دیگران را ، که هیچ راهی از این بهتر برای رسیدن به فلاح و رستگاری نیست .
خلاصه کنم این که سعی کنیم اول خودمان را بسازیم و از هر لحاظ تجهیز نمائیم و سپس به فکر انقلاب و کار برای اسلام باشیم والا تصور این که قلب بدون تزکیه قابلیت هدایت را در هر زمینه ای دارد کاملا غلط است .
سر خودمان را به هر بهانه ای کلاه شرعی نگذاریم و محتویات ذهنی و فکری خویش را به اسم اسلام و انقلاب بیرون ندهیم که اگر بواسطه این امر کوچکترین خللی در ذهن کسی و کوچکترین شبهه ای در فکر کسی وارد شود نه تنها عملمان مورد قبول نیست بلکه فقط خودمان را به بطالت کشانده ایم و باید خود خدا به دادمان برسد.
ای عزیزانم در زندگی اشتباهات زیادی داشتم ولی آنچه که در طول زندگیم پس از انقلاب رنجم می داد این بود که صداقت مرا با چیز دیگری جواب می دهند من خودم بسیار معیوب بودم ولی وقتی مشاهده می کردم طرف علنا برای هوای نفس کار می کند بسیار رنج می بردم .
بچه ها بیایید بترسیم ؛ فردا از نماز نخوان ها حساب پس نمی کشند ، فردا از نماز خوان ها حساب پس می کشند ، فردا مسئولیت ما سنگین تر از ضد انقلاب است چون اگر به آن ها بگویند چرا نکردید جواب می دهند که ما قبول نداشتیم ولی اگر به ما بگویند که شما که می دانستید چرا عمل نکردید شما که تقوا نداشتید چرا مسئولیت پذیرفتید شما که خودت می دانستی برای نفس کار می کنی چرا اخلاص پیشه نکردی ؛ پس وای بر ما ! وای بر فردای ما که فردای پرد دردی خواهد بود . هیچ گاه جرئت نمی کردم علنا این مسائل را در جمع مطرح نمایم و حتی فردی و در خلوت ، زیرا فکر می کردم اگر این حرف را می زدم اول چیزی که می گفتند این بود که خودش از روی هوای نفس صحبت می کند و از دیگران انتظار اخلاص دارد !
بله ما کار برای خدا را در این می دیدیم که اگر در شهر هستیم سر پاس برویم و اگر در جبهه هستیم یک اسلحه در دست بگیریم و به خیال خویش از انقلاب و اسلام پاسداری کنیم .
بچه ها هرگز این حرف ها را در حضورتان نگفته ام ولی قصدم از این حرف ها این نبود که کسی را ناراحت کنم و یا اظهار نارضایتی کنم ، ابدا به خدا از همه بچه ها راضیم و کوچک ترین کینه و حقدی نسبت به کسی در دلم نیست نمی خواهم هنگامی که به ملاقات خدا می روم طوری بروم که او دوست ندارد ولی راستش را هم می خواهم بگویم تا مسئولیتی برگردنم نماند.
برادران من این جمهوری اسلامی یک چیز مفتی نبود که به آسانی به دست ما رسید بلکه این یک حماسه بود که خط خط آن را با خون بهترین عزیزانمان بر کربلای ایران و در نینوای خوزستان نوشتیم و به دست آیندگان سپردیم .
بچه ها بسیج خیلی مقدس است نگذارید با کارهایمان طوری شود که بگویند اگر بسیج اینست پس نمی شود از انقلابشان انتظار داشت .
چشم دنیا به سوی ما و اعمال ما دوخته شده است کاری نکنیم که امام زمان (عج) خجل شود و از داشتن چنین سربازانی اظهار ناراحتی کند .
ای عزیزانم از باند بازی و گروه سازی جلوگیری کنید چرا ما باید اینقدر از همدیگر بیگانه شده باشیم که من برای گفتن حرف هایم حاشیه کاغذ را به این کار اختصاص دهم به هر حال می خواستم بدانید هیچکدم از مسئولیت هایی که به عهده گرفتم کاری جز افزودن بر مسئولیتم نبود و پذیرفتن هر مسئولیتی فقط به واسطه این بود که اگر کاری از دستم بر می آید که بتوانم انجام دهم ، انجام بدهم و الا خدا را شاهد می گیریم که در مورد کارهایی که کردم هرگز منظورم نبود که نفسم را اغنا کنم و اگر احیانا از چیزی یا از دست کسی ناراحت می شدم به خاطر دلسوزی بود و اگر کسی را از دست خودم ناراحت نمودم از صمیم قلب عذر خواهی می کنم و تقاضا دارم که اگر کینه ای از دست اینجانب در دل کسی است مرا ببخشید و حلال کنید زیرا پاسخگوئی به حق الناس در فردای قیامت امری بسیار سنگین خواهد بود .
ای عزیزانم از باند بازی و گروه سازی جلوگیری کنید چرا ما باید اینقدر از همدیگر بیگانه شده باشیم که من برای گفتن حرف هایم حاشیه کاغذ را به این کار اختصاص دهم به هر حال می خواستم بدانید هیچکدم از مسئولیت هایی که به عهده گرفتم کاری جز افزودن بر مسئولیتم نبود و پذیرفتن هر مسئولیتی فقط به واسطه این بود که اگر کاری از دستم بر می آید که بتوانم انجام دهم ، انجام بدهم و الا خدا را شاهد می گیریم که در مورد کارهایی که کردم هرگز منظورم نبود که نفسم را اغنا کنم و اگر احیانا از چیزی یا از دست کسی ناراحت می شدم به خاطر دلسوزی بود و اگر کسی را از دست خودم ناراحت نمودم از صمیم قلب عذر خواهی می کنم و تقاضا دارم که اگر کینه ای از دست اینجانب در دل کسی است مرا ببخشید و حلال کنید زیرا پاسخگوئی به حق الناس در فردای قیامت امری بسیار سنگین خواهد بود .
مطلب بعدی در مورد آینده بسیج است. ای دوستان من، وظیفه شما حفظ سنگر است در دوجبهه، یکی خط مقدم مبارزه با ضد انقلاب و دشمن در شهرها و دیگری در پشت خاکریزهای دشمن در خط مقدم مبارزه با دشمنان خارجی و استکبار جهانی. برادران چیزی که همیشه رنجم می داد بی تفارتی شما در قبال مسئولیتی بود که در جامعه داشتید شما وظیفه دارید که به بالاترین سطح فکری، چه از نظر درسی و چه از نظر مسائل مذهبی برسید. شما وظیفه دارید که خودتان را فدای جمهوری اسلامی نمائید، فکر نکنید فدا شدن به این است که انسان در جبهه شهید شود؛ این یک نوع فدا شدن است، فدا شدن مهمتر آن است که انسان تا آن جا که توان دارد رشد پیدا کند، درس بخواند و تخصص پیدا کند تا فردا به داد این جمهوری برسد همیشه که جنگ وجود ندارد بالاخره تمام می شود و یکسری می مانند، حال ما باید پیش خودمان بگوئیم که درس را می خواهیم چه کنیم! ، معلومات را می خواهیم چه کنیم! ، تخصص را می خواهیم چه کنیم! ؛ ای دوستانی که در جبهه و پشت جبهه با شما زندگی کردم تنها پیامم در این برهه از زمان این است که بدانید اگر کوچکترین سستی در انجام وظیفه بنمائیم فردای قیامت نمی توانیم در مقابل پیامبر و ائمه علی الخصوص آقا امیرالمومنین سر بلند کنیم و ادعا نمائیم که ما شیعه شما بودیم، شیعه علی علیه السلام کسی است که پا جای پای او گذارد و آنچنان که او بود باشد و الا با حرف، آدم به بهشت نمی رود.
نکته دیگر این که، برادران! باید هوشیاریمان را حفظ کنیم، باید خط امام را دقیق بشناسیم و دقیقا در آن خط حرکت نمائیم. امام، اسلام مجسم است؛ امام نمونه ائمه است و خلاصه امام ، امام است. باید دوست را از دشمن، و مومن را از منافق تشخیص دهیم این نباشد که هر کسی بتواند هر حرفی را خواست در ذهن ما فرو کند، نه برادران، باید خط و خطوط را خوب بشناسیم و نکند به واسطه خواب خرگوشی کاری به سرمان بیاورند که با قصد قربت ، خط امام را مورد تهاجم قرار دهیم و دل امام را با رفتارمان به درد آوریم، ای عزیزان! این زمان را غنیمت شمارید و حال که نائب ولی عصر(عج) حضور دارد از اسلامش پیروی نمائید و کاری نکنیم که مورد غضب خدا قرار گیریم و خدا این نعمت را از ما بگیرد و دیگر تا قرن های متمادی رنگ اسلام را نبینیم.
ای برادران امروز اصلی ترین وظیفه ما حضور در جبهه های نبرد است، نه به عنوان یک وظیفه فرعی، فکر نکنم کسی بتواد خود را توجیه نماید، هر که اینگونه نماید به اسلام مدیون خواهد بود و فردا نمی تواند جواب شهدا را بدهد.
برادران من! ما در این جنگ اشخاص مقدسی را داده ایم، مجتبی رسول زاده ها را داده ایم، ما علی کاظمی ها، کاووسی فرها را داده ایم، ما این عزیزان به خاطر این دادیم که جمهوری اسلامی پا برجا باشد ما این عزیزان را به این خاطر دادیم که اسلام سر بلند شود پس بیایید محض رضای خدا کاری نکنیم که اگر فردا در مقابل این عزیزان قرار گرفتیم سر بلند باشیم و خدای ناکرده مجبور نشویم از خجالت سر به زیر افکنیم و بگوئیم که خون شما بازیچه دست ما بود، نه هرگز!، پناه بر خدا از این که چنین عرق شرمی در روز قیامت بر جبین ما نقش ببندد، بنابراین ای عزیزان عزت از آن اسلام است، فقط باید کمر همت را ببندیم و از دین، ناموس و مملکت و قرآنمان به هر نحوی دفاع نمائیم.
عرض دیگری با شما دوستان ندارم. انشاءالله وعده دیدارمان در کربلای حسینی و نماز جماعت به امامت امام عزیز.
حلالم کنید و اگر خطائی از من دیدید درگذرید.
والسلام – برادرتان مسعود احمدیان – 1/10/1365
در ضمن متن این وصیت نامه از وبلاگ شهید احمدیان گرفته شده .
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند .
نوشته شده توسط : لاهوت