: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
سلام
ای خداوند حبیب!
به هر ریسمانی که آویختیم، برید.
بر هر شاخه ای که نشستیم، شکست.
بر هر ستونی که تیکه زدیم، افتاد.
تنها تویی که حق محبت را، تمام و کمال، ادا می کنی.
به ما هم الفبای محبت بیاموز......
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
_____________________________
بعد نوشت: فرخنده میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی گرامی باد...
بعد تر نوشت: در این ایام مخصوص شبهای آینده (شبهای قدر) حقیر را از دعای خیرتان فراموش نکنید .
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
یکی از آیاتی که رزمندگان با آن اُنس داشتند آیه « و جعلنا من بین أیدیهم سدا و من خلفهم سدا فأغشینهم فهم لایبصرون» (یس/ 9) بود. آنان هنگامی این آیه را تلاوت میکردند که میخواستند دشمن متوجه حضور آنان در محل نشود. رزمندهای میگفت: در دستهای بودم که قرار بود سنگر کمین دشمن را منهدم کنیم. قبل از حرکت قرار گذاشتیم این آیه را مرتب زمزمه کنیم. به کمین رسیدیم و بدون این که ما را ببینند آنان را دور زده و بالای سرشان رسیدیم. آنان وقتی فهمیدند که کار تمام شده بود و نتوانستند دست از پا خطا کنند. یکی از بچه ها ذوق زده شد و فریاد زد : «و جعلنا» گرفت.
برخی از بچهها چنان با قرآن مأنوس بودند که واپسین لحظات شهادت را با قرآن میگذراندند. یکی از رزمندگان روحانی در خاطرهای از عملیات « والفجر 8 » گفت : معاون یکی از گروهانها را دیدم که شهید شده و روی خاک افتاده بود، ولی در همان حال قرآنی را در دستش دیدم که باز بود و سوره « یس » را نشان میداد. گویا آن شهید عزیز در حین جان دادن مشغول خواندن این سوره بوده است . (ش2)
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
------------------------------
بعد نوشت: ماه ضیافت الهی بر دوستداران امیرالمومنین مبارک باد....
بعد تر نوشت: در این ایام با فضیلت ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید ...
نوشته شده توسط : لاهوت
بسم الله الرحمن الرحیم
از تو ما را حدیثی در سینه هست و غمی جانکاه بر دل، که شوق انگیزترین حوادث، غرورزاترین وقایع، شادی آورترین اتفاقات، شیرینترین گفتارها و نغزترین رفتارها توان اینکه خنده ای بر لبان ما بنشاند در خویش نمی بیند.
مگر نه با ولادت تو، عشق، متولد شد، رشادت، رشد کرد، شهامت، رنگ گرفت، ایثار، معنا، شهادت، قداست و خون، آبرو گرفت؟
با ولادت تو، زلال ترین تقوا از چشمه سار وجود جوشید و با ولادت تو بود که موج موجودیت گرفت؟
مگر نه اینکه نسیم با تولد تو متولد شد و مگر نه صاعقه اولین نگاه تو در گهواره بود، مگر نه عشق در کلاس تو درس می خواند، ایثار به تو مقروض شد و آفرینش از روح تو جان گرفت؟
که ظرفیت دریا نداریم، همان قطره مان که در گلو چکاندی حیات و زندگیمان بخشید است. ما در این کاروانسرای دنیا از آن جهت تنفس می کنیم که تو درنگ کرده ای.
ما برخاکی سجده می کنیم که پای تو بر آن نشسته و خون تو بر آن چکیده است.
بر مظلومیت جوانانمان از آن خرسندیم که مظلومیت تو را تداعی می کنند.
جوانانمان را به یادواره علی اکبر تو به میدان می فرستیم.
خون را از آن جهت، ارج می نهیم که تو ثارالله به خدایت اتصالش بخشیده ای و آوارگی زنان و کودکانمان را از آن روی تاب می آوریم که گوشه ای از آنهمه درد و رنج تو را بشناسیم. ما هر چه خون به یادواره تو داده ایم و آنچه به دست آورده ایم از دستهای مبارک تو گرفته ایم. و بر همین اساس ما گشتیم، جستجو کردیم، زیر و رو کردیم، سبک و سنگین نمودیم و از ارزشمندترین گلستان جامعه و عطرآگین ترین مجموعه گل را به اعتقاد باغبان بزرگوار آن ستونها را که استواری جامعه در گروی وجودشان است به اعتقاد بنیانگذار زیباترین، خالص ترین، مومن ترین، ایثارگرترین جوانانمان را به اعتقاد مربی جدا کردیم، ممتاز نمودیم و روز تولد تو را به ایشان اختصاص دادیم و جز اینان چه گروهی را شایستگی این منزلت بود.
یا اباعبدالله! بابی انت و امی یابن الزهراء!
آتش عشقت را در دل کودکان و جوانانمان جاودانگی بخش!
و هدیه های این امت را که براساس آیه «لَن تَنالُو البِرَّ حَتّی تُنفِقوُا مِما تُحِبُون».
معشوقهای خویش را فدای تو می کنند به پیشگاهت بپذیر.
شهداء در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
_____________________
بعد نوشت:اعیاد شعبانیه مبارک
بعد تر نوشت: طرح دوم میلاد تا میلاد امسال از میلاد امام حسین علیه السلام تا میلاد نور امام عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نیت ظهور حضرت مهدی روز نیمه شعبان همه با هم یک دعای فرج الهی عظم البلاء و پنج صلوات برای سلامتی حضرت حجت می خوانیم من از دوستان یا امیرالمومنین روحی فداک، گل میخ، شیلو عج، آقا اجازه دلم!، ایران اسلام به نیت پنج تن آل عبا دعوت می کنم امیدوارم این بزرگواران نیز این دعوت را ادامه دهند تا روز میلاد تعداد کثیری در این امر شرکت کنند و همه با هم در ثواب این امر خطیر شریک باشیم...
بعد بعدتر نوشت: این طرح کاملاً عمومی می باشد اما من دعوت را شروع کردم تا همه این کار ار ادامه دهند و مختص همین چند نفر نیست....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
روزی که در منزل مقام معظم رهبری، در خدمت ایشان بودیم
بحث قدری به طول انجامید و نزدیک مغرب شد. پس از نماز، آقا با مهربانی به من فرمود: اقا رحیم، شام را مهمان ما باشید. بنده هر چند این را توفیقی می دانستم عرض کردم: اسباب زحمت می شود. مقام معظم رهبری فرمود: نه بمانید هر چه هست با هم می خوریم. وقتی سفره را پهن کردند دیدم شام چیزی جز «اُملت ساده» نیست.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
حرف دلم با همه بچه شهیدهایی که با هم بودیم مخصوصاً بچه های بهمن ماه( کرمانشاه، گلستان، کرج، تبریز، خراسان رضوی، اردبیل و ...) یادتون به همتون گفتم با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشرف معامله کنید یادتون گفتم بگید آقا بجای باباهای ما توبیا بابای ما باش و تربیت هامون را دستت بگیر ....
حالا که پدر از دست دادیم حالتون را می فهمم و معنای همه اشکاهایی را که روی شونه های من می ریختید ...
الان منم می خوام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشرف بیاد و تسلای دل من و همه کسایی باشه که احساس می کنن با رفتن پدری چون آیت الله بهجت یتیم شدن باشه ....
الان دلم می خواد امیرالمومنین علیه السلام بیاد و یتیم نوازی بکنی شیعه یتیم شد، تنها بود تنها تر هم شد ...
از هم بدتر اینکه با رفتن آیت الله بهجت امام زمان هم تنها شد فقط چند نفر که تعدادشون را میشه با انگشت شمرد موندن ....
ولی آیت الله بهجت رفت و دیگه بهجتی نخواهیم داشت یه گوهر به تمام معنا را گم کردیم ....
ارتحال ملکوتی این عالم فقید و پدر پیر، فرزانه و مهربان شیعه را اول به ساحت مقدس امام عصر ارواحناه فدا و بعد به رهبر عظیم الشانمان آیت الله العظمی خامنه ای و شیعیان و دوستدارانش تسلیت عرض می کنم ....
---------------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
نوشته شده توسط : لاهوت
حاجیها، هرولهکنان درگذرند، بعضیها میدوند و ..راستی آب زمزم کو؟!
یاد محمد میافتم و خاطره جانگدازش از شب عملیات خیبر، شبی که چهارمین برادر از شش برادر شهید من در منای دوست به قربانگاه رفت، محمد میگفت: توی کانال بودیم و منتظر رمز شروع عملیات، علی کنار من ایستاده و قبضه آرپی جی روی دوشش بود. داشت بخشهای آخر زیارت عاشورا را زمزمه میکرد: اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد... صدای چهچه بلبلی که نمیدانم از کجا میآمد با صدای جیرجیرکی که تو این خشکی و بی درختی، معلوم نبود کجا است، قاطی شده بود. ناگهان یک گلوله فسفری آرپی جی یازده آمد و به پشت کانال خورد. صورتم را برگرداندم. علی سرجایش ایستاده بود و قبضه آرپیجی روی دوشش آماده شلیک بود. خوشحال شدم. صدایش کردم: علی! علی جوابی نداد، دوباره صدایش کردم، جواب نداد نگاهش کردم. آرپیجی هنوز روی دوشش بود. با دست چپ قبضه را روی دوش راستم نگه داشتم و دست راستم را جلو بروم. کاش کلمات قادر بودند بگویند که چه حالی شدم. درست مثل اینکه دستم را روی یک چشمه جوشان آب گرم گذاشته باشم! سر علی داداشم، پریده بود و خون گرم داشت با فشار از گلویش بیرون میزد. قبضهام را رها کردم و سر را به زیر شانه علی بردم. علی بدون سر، همچنان آرپیجی بر دوش، منتظر اعلام رمز عملیات و شروع شکستن خط بود. اول موشک او را شلیک کردم، بعد قبضه خودم را هم بر دوش علی گذاردم و آن هم شلیک شد. حالا باید پیکر داداش را در گوشهای میگذاشتم و به جلو میشتافتم. بوی تند باروت و سر و صدای شلیکها... چارهای نبود. باید از کاروان عقب نمیافتادم. بوسیدمش. سر و صورت خود را به خون گلویش آغشته کردم و کوله گلولههایش را برداشتم و با قبضه آرپیجی جلو رفتم. آن روز و سه روز بعدش، حال و هوایی داشتم، شاید حال خوشی بود. هرچه بود احساس حضور میکردم.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
علامت یا حسین
در هنگام تفحّص و کشف جنازه شهداء و تبادل اجساد کشتههای عراقی با جنازههای شهداء
یک روز ژنرال «حسن الدوری» رئیس کمیته وفات ارتش عراق گفت: چند شهید هم ما پیدا کردیم که تحویل شما میدهیم. یکی از شهداء، گمنام بود و هویتش معلوم نبود. سردار باقرزاده پرسید: از کجا میگویید این شهید ایرانی است؟ این که هیچ مدرکی دالّ بر تشخیص هویّتش ندارد؟ پاسخ او جگرمان را حال آورد و هویّت شهدایمان را هم به ما و هم به عراقیها بار دیگر یادآور شد. ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمز رنگی بود که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید»؛ از این پارچه مشخص شد که ایرانی است!!!
____________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
نوشته شده توسط : لاهوت
همان زمان هم که مسیحی بودم، نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. خیلی به آنها که برای دفاع از کشور شهید شده بودند علاقه داشتم. هر وقت جایی نمایشگاه عکس جنگ بود، میرفتم و خوب تماشا میکردم. شهید از نظر من یک گل پرپر است...
اواخر سال 77 بود که برای سفر به جنوب ثبت نام میکردند. مریم خیلی اصرار کرد که همراه آنها به منطقه جنگی بروم. به پدر و مادر نگفتم که سفر زیارتی است. گفتم که یک سفر سیاحتی از طرف مدرسه است. ولی آنها مخالفت کردند. دو روز با آنها قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کرده بودم.
روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعایی را که داشتم باز کردم و شروع کردم به خواندن. هرچه که بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم عوض میشود. نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در خواب دیدم که در بیابانی برهوت ایستادهام. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت: زهرا بیا.. بیا.. میخواهم چیزی نشانت بدهم. با تعجب گفتم: آقا! ببخشید... من زهرا نیستم... اسم من ژاکلینه... ولی گوشش بدهکار نبود و مدام مرا زهرا خطاب میکرد. دیدم چارهای نیست. راه افتادم دنبالش. در نقطهای از زمین چالهای بود که اشاره کرد به آن داخل شوم. گفتم که این چاله کوچک است. ولی او گفت دستم را بر زمین بگذارم. سر میخورم و میروم پایین. جای خیلی عجیبی بود. یک سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از عکس شهدا نور آبی رنگ میتراوید. آخر آنها هم یک عکس از آقا ـ آقا سید علی خامنهای مولا و سرورم ـ بود. به عکسها که نگاه میکردم احساس میکردم دارند با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم، تا این که رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم هست که گفت: شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل شهید جهان آرا، همت، باکری، علمدار و ... همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد، پرسیدم که او کیست؟ چون اسم آن شهدا را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود، آقا نگاهی انداخت و گفت: علمدار همانی است که نزد تو بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی.
به یکباره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. هنگام صبحانه، به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری بروم جنوب. او هم گفت به این شرط میگذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. خیلی خوشحال شدم، پدرم را خوب میشناسم، او کسی نبود که به این سادگی چنین اجازهای بدهد. ساعت 10 صبح بود که به مریم زنگ زدم و این مژده را به او هم دادم که خیلی خوشحال شد. هنگامی که خواستیم برای سفر ثبت نام کنیم، با اسم مستعار زهرا علمدار خودم را معرفی کردم. اول فروردین سال78 بود که بعد از نماز مغرب و عشاء همراه بچههای بسیجی عازم جنوب شدیم. در آن کاروان کسی نمیدانست که من مسیحی هستم جز مریم. در راه به خوابی که دیده بودم، خیلی فکر کردم. از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم. ولی کسی چیز زیادی از او نمیدانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوارفروشی که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. هرچه بیشتر نوار شهید سید مجتبی علمدار را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم آقا چی میگفت. در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم که اسلام چه دین شیرینی است.
چقدر قشنگ است، وقتی بچه ها نماز جماعت میخواندند من یک کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم، گریه به حال بد خودم. به این که آنها آدم بودند و من هم آدم. ولی با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. مریم خواهر سه تا شهید بود. دو تا از برادرهایش در شلمچه و در عملیات کربلای پنج شهید شدهاند. آنجا بود که احساس کردم خاک شلمچه دارد با او حرف میزند. مریم صدای خوبی داشت. با هم رفتیم گوشهای نشستیم و او شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا. انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه احساس کردم که شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند. آنجا بود که حالم خیلی منقلب شد. به حدی که از هوش رفتم و با آمبولانس به بیمارستان در خرمشهر منتقل شدم. نیمههای شب بود که سرمم تمام شد و به اردوگاه کاروان برگشتم. بعد از اذان صبح مسئوول کاروان گفت: امروز دوباره به شلمچه میرویم. خیلی عجیب بود. دیشب آنجا بودیم. ولی ایشان گفت قرار است آقای خامنه ای بیاید شلمچه و قرار بود نماز عید قربان به امامت ایشان خوانده شود. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. به همه چیز رسیده بودم: شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. ساعت 9 صبح بود که راهی شلمچه شدیم. آنجا بود که مزه انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت است و شیرین، بهترین و بدترین لحظه های عمرم بود؛ بدتر از این لحاظ که هر لحظهاش برایم یک سال میگذشت و شیرین از این لحاظ که امید داشتم پس از این انتظار، یار را از نزدیک میبینم.
ساعت حدود 5/11 بود که آقا آمد، چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه میکردند. باورم نمیشد که چشمانم دارد ایشان را میبیند. با دیدن آقا تمام تشویش و نگرانی که در دل داشتم به آرامش تبدیل شد. هنگامی که سخنرانی میکردند، چشمانم به لبانش و سیمای نورانیاش دوخته بود. هنگامیکه خواست برود، دوباره همه غمهای عالم بر جانم نشست. آقا داشت میرفت و دلهای ما را هم با خود میبرد. خاک شلمچه باید به خودش میبالید از این که آقا بر آن قدم گذاشته است. ای کاش من به جای خاک شلمچه بودم که خاک پای آقا را با اشک چشمان میشستم! بعد از رفتن آقا، بچه ها خاکهای قدمگاه ایشان را به عنوان تبرک برداشتند. خلاصه پس از اینکه شهادتین را گفتم یک حال دیگری داشتم احساس میکردم مثل مریم و دوستانش شدهام. (هفته نامه پرتو، شماره 42، سال8)
---------------------------------------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند
نوشته شده توسط : لاهوت
تفحص (هفتاد و دو نفر(
تیر ماه سال 1378 بود. حوادث سیاسی و فرهنگی، مردم را دلتنگ شهدا کرده بود.
سردار باقر زاده اکیپهای تفحص را جمع کرد و گفت: مردم تماس میگیرند و درخواست میکنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض کند. تعداد شهدای کشف شده توی معراج، کمتر از ده شهید بود. سردار باقرزاده گفت: بروید توی مناطق به شهدا التماس کنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید. اگر صلاح میدانید به یاری رهبرتان برخیزید.
چند روزی گذشت. سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را از من پرسید. گفتم: سردار! بچهها دارند زحمت خودشون رو میکشند. گفتند: همان چیزی که گفتم، عمل کنید! شب بود که با برادران علی شرفی و روح الله زوله مهیا میشدیم فردا به سمت هور العظیم حرکت کنیم. صبح حدود ساعت30/10 به منطقه شط العلی، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم. برای رفع تکلیف جملات سردار را بازگو کردم. نهار را خوردیم و برگشتیم. عصر بود رسیدیم اهواز به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شد. از خوشحالی بال درآوردم. خودم را رساندم شلمچه. 16 شهید پیدا شده بود. شهدا را آوردم پادگان، چند ساعتی بیشتر توی پادگان نبودم که گفتند از هور تماس گرفتند که شهید پیدا شد. دیگر توی پوست خودم نمیگنجیدم. شده بودند19 شهید. چند روز گذشت و از شرهانی و فکه، هر روز خبر خوشی میرسید. نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم که سردار تماس گرفت: چه خبر؟ گفتم: شهدا خود را رساندند. درهای رحمت خدا باز شد. گفت: فردا صبح شهدا را به سمت تهران حرکت بده. گفتم: سردار! چند روز دیگه اجازه بدید. تأکید که حتماٌ فردا صبح حرکت کنیم و از تعداد شهدا پرسید. گفتم: هنوز شمارش نکردهام. و همین طور که گوشی را با کتفم نگه داشته بودم، شروع کردم به شمردن: 16 تا فکه، 18 تا شرهانی... جمعاً 72 شهید. سردار گفت: الله اکبر! روز عاشورا هم 72 نفر پای ولایت ایستادند. سعی کردم به بهانه ای معطل کنم تا تعداد شهدا بیشتر شود. اما دستور همان بود، 72 شهید به نیابت از 72 شهید عاشورا در پاسداری از حریم ولایت، تشییع شدند
__________________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
بوسه گاه امام حسین (ع(
چشمهایش از شادی میدرخشید.
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: دیشب خواب امام حسین (علیه السلام) را دیدم که سوار بر مرکب به طرف مهران میآمد. وقتی به مقرّمان رسیدند پیاده شد و بازوی بچههای گردان را بوسید. یک دفعه بین بچهها غوغایی شد. در آن لحظه آقا به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و این بازویم را بوسید. سپس دست مبارکش را به طرف من آورد و مهری را در دستم قرار داد و فرمود: «محسن جان، به پاداش شرکت در آزادی مهران این تربت را به تو میدهم». خواب محسن عاشوری پس از گذشت ساعتی از عملیات تعبیر شد. بالای سرش رفتم، دیگر آرام گرفته بود. با صورتم دستش را لمس کردم. لباس او غرق خون بود. با نگاهم زخمهایش را جستجو کردم. به بازویش که رسیدم مبهوت ماندم. ترکش به بازویش خورده بود و از آنجا به قلبش. همان بازویی که امام حسین (علیه السلام) با بوسهای متبرّک کرده بود.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
نوشته شده توسط : لاهوت