سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

مصطفی حیف است

شنبه 92 خرداد 11 ساعت 9:4 صبح

مدیر دبستان با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که حیف است مصطفی در آن جا بماند.
خواستش و به‌ش گفت برود البرز و با دکتر مجتهدی نامی، که مدیر آن جاست صحبت کند.
البرز دبیرستان خوبی بود، ولی شهریه می گرفت.دکتر چند سؤال ازش پرسید.
بعد یک ورقه داد که مسئله حل کند. هنوز مصطفی جواب ها را کامل ننوشته بود که دکتر گفت:  «پسر جان تو قبولی . شهریه هم لازم نیست بدهی.»

__________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....

بعد نوشت ایام امتحانات ما را هم دعا کنید...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


مقام معظم رهبری و شهید کاوه

پنج شنبه 92 اردیبهشت 26 ساعت 2:42 عصر

 سلام خاطره مقام معظم رهبری از شهید کاوه خوب است من از برادر، شهید عزیزمان محمود کاوه یاد کنم که من او را از بچگی اش می شناختم . پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگی مسجد امام حسن(ع) بود که بنده آنجا نماز می خواندم و سخنرانی می کردم؛ دست این بچه را هم می گرفت و با خودش می آورد.

من می دانستم که همین یک پسر را دارد. پدرش را هم قاعدتا برادرهای مشهدی می شناسند، از همان وقتها همین جوری بود پرشور و بی محابا در برخورد ، گاهی حرفهای تندی هم می زد که در دوران اختناق، آنجور حرفی را کسی نمی زد. این بچه آن جوری توی این محیط خانوادگی پرشور و پرهیجان تربیت شد.خوراک فکری او از دوران نوجوانی اش که شاید آن سالهائی که من می گویم ، ایشان مثلا دوزاده و سیزده سال شاید هم چهارده سال بیشتر نداشت ـ عرابت بود. از مطالب مسجد امام حسن (ع) که اگر از شما ها برادرهای آنوقت بودند می دانند که چه سنخ مطالبی بود و می شود فهمید دیگر از نوارها و از آثار آن مسجد که چه جور مطالبی بود. در یک چنین محیط فکری این جوان تربیت شد و جزو عناصر کم نظیری بود که من او را در صدد خودسازی یافتم . حقیقتا اهل خودسازی بود . هم خود سازی معنوی ،اخلاقی و تقوائی و هم خود سازی رزمی. در یکی از عملیاتهای اخیر دستش مجروح شده بود که آمد مشهد؛ مدتی هم که اینجا در بیمارستان بود، مدت کوتاهی است، ظاهرا بعد برگشت مجددا جبهه. تهران ،‌آمد سراغ من ، من دیدم دستش متورم شده است؛ بنده نسبت به کسانی که دستشان آسیب دیده حساسیت دارم ، فوری پرسیدم دستت درد می کند؟
گفتش که نه . بعد من اطلاع پیدا کردم که برادرهای مشهدی که آنجا هستند، گفتند که دستش شدید درد می کند؛ او حتی درد را کتمان می کرد و نمی گفت . این مستحب است که انسان حتی المقدور درد را کتمان کند و به دیگران نگوید. یک چنین حالت خودسازی ایشان داشت .
یک فرمانده بسیار خوب بود از لحاظ اداره ی واحد خودش که تیپ ویژه ی شهداـ فکر می کنم حالا لشکر شده ، آنوقت تیپ بود یک واحد خوب بودـ جزو واحدهای کار آمد محسوب می شد و به این عنوان ازش نام برده می شد. خود او هم در عملیاتهای گوناگونی شرکت داشت و کار آزموده ی سمیدان جنگ شده بود. از لحاظ نظم اداره ی واحد ، مدیریت قوی ،‌دوستی و رفاقت با عناصر لشکر و از لحاظ معنوی ، اخلاقی ، ادب ،‌تربیت و توجه یک انسان جوان ولی برجسته بود.
این هم یکی از خصوصیات دوران ماست که برجستگان همیشه از پیران نیستند؛ آدم، جوانها و بچه ها را می بیند که جزء چهره های برجسته می شوند . رهبان الیل و استون النهار غالبا تو همین بچه ها وتوی همین جوانهاست . ما نشسته ایم از دور داریم نگاه می کنیم، حسرت می خوریم و آرزو می کنیم .
کاش برویم توی محیط آنها ،‌ کمتر وقتی است که بنده همین حالا ها دلم پرواز نکند به سمت محفل سنگر نشینان ، آنجا انسان ساخته می شود و این جوانها خوب ساخته شده اند و شهید کاوه حقیقتا خوب ساخته شد .

البته من در مشهد و در کل سپاه، عناصر برجسته زیاد سراغ دارم، حقا و انصافا چهره هائی را من سراغ دارم که اخلاقیات و خصوصیات اینها را که مشاهده می کند، از نزدیک حالات عرفا و سالک بزرگ برایش تداعی می شود، نه حالت نظامیان بزرگ ، از نظامی گری فراترند اگر چه در نظامیگری هم انصافا چیره دست و نیرومندند.

_____________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: امشب ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید....

 

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود

پنج شنبه 92 اردیبهشت 12 ساعت 8:28 صبح

سلام

از موتور پریدیم پایین. جنازه را از وسط راه برداشتیم که له نشود. بادگیر آبی و شلوار پلنگی پوشیده بود. چثه‌ی ریزی داشت، ولی مشخص نبود کی است. صورتش رفته بود. 

قرارگاه وضعیت عادی نداشت. آدم دلش شور می‌افتاد. چادر سفید وسطِ سنگر را زدم کنار. حاجی آنجا هم نبود. یکی از بچه‌ها من را کشید طرف خودش و یواشکی گفت «از حاجی خبر داری؟ می‌گن شهید شده.»

نه! امکان نداشت. خودم یک ساعت پیش باهاش حرف زده بودم. یک‌دفعه برق از چشمم پرید. به پناهنده نگاه کردم. پریدیم پشت سنگر که راه آمده را برگردیم.

جنازه نبود. ولی ردِ خونِ تازه تا یک جایی روی زمین کشیده شده بود. گفتند «بروید معراج! شاید نشانی پیدا کردید.»

بادگیر آبی و شلوار پلنگی. زیپ بادگیر را باز کردم؛ عرق‌گیر قهوه‌ای و چراغ قوه. قبل از عملیات دیده بودم مسئول تدارکات آن‌ها را داد به حاجی. دیگر هیچ شکی نداشتم.

هوا سنگین بود. هیچ‌کس خودش نبود. حاجی پشت آمبولانس بود و فرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال او. حیفم آمد دوکوهه برای بار آخر، حاجی را نبیند. ساختمان‌ها قد کشیده بودند به احترام او. وقتی برمی‌گشتیم، هرچه دورتر می‌شدیم،‌ می‌دیدم کوتاه‌تر می‌شوند. انگار آن‌ها هم تاب نمی‌آورند.

او کسی نبود جز

___________

 

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت: روز معلم به همه ی معلمای مهربون و اساتید دانشگاهها مبارک....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


من کیلومتری می خوابم

پنج شنبه 91 اسفند 17 ساعت 9:27 صبح

تا دو سه‌ی نصفه شب هی وضو می‌گرفت و می‌آمد سراغ نقشه‌ها و به دقت وارسیشان می‌کرد. یک‌وقت می‌دیدی همان‌جا روی نقشه‌ها افتاده و خوابش برده.

خودش می‌گفت «من کیلومتری می‌خوابم.» واقعاً همین‌طور بود. فقط وقتی راحت می‌خوابید که توی جاده با ماشین می‌رفتیم.

عملیات خیبر،‌ وقتی کار ضروری داشتند،‌ رو دست نگهش می‌داشتند. تا رهاش می‌کردند،‌بی‌هوش می‌شد. این‌قدر بی‌خوابی کشیده بود.

____________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


تشنگی...

پنج شنبه 91 اسفند 17 ساعت 8:43 صبح

شاگرد: استاد، چکار کنم که خواب امام زمان علیه السلام را ببینم؟

استاد: شب یک غذای شور بخور، آب نخور و بخواب، شاگرد دستور استاد را اجرا کرد و برگشت.

شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم! خواب دیم بر لب چاهی دارم آب می نوشم، کنار نهر آبی در حال آب خوردن هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول!....

استاد فرمود: تشنه ی آب بودی خواب آب دیدی:

   هرگاه تشنه ی امام زمان علیه السلام شدی خواب ایشان را می بینی!!!

____________________

شهدا در قهقه مستانه ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: شهادت سردار خیبر شهید محمد ابراهیم همت را تسلیت میگیم...

شهادت تشنگی می خواهد آیا ما تشنه بودیم؟؟؟


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


رابطه ی دو انقلاب

پنج شنبه 91 بهمن 19 ساعت 8:43 صبح

سلام
داشتم متن فوکویاما را در کنفرانس اورشلیم با عنوان “بازشناسی هویت شیعه” می خواندم:”شیعه پرنده ای است که افق پروازش خیلی بالاتر از تیرهای ماست.پرنده ای که دو بال دارد: یک بال سبز و یک بال سرخ.” بال سبز این پرنده مهدویت و عدالت خواهی و بال سرخ اش شهادت طلبی است که ریشه در کربلا دارد و شیعه فنا ناپذیر است با این دوبال. به علاوه فوکویاما معتقده که شیعه بعد سومی هم دارد که اهمیتش خیلی زیاد هست .اون میگه: “این پرنده زرهی به نام ولایت پذیری داره. وقتی رفتم سراغ مطالب انقلاب دیدم که این انقلاب که سال 58 رخ داد هم آثار بال سرخ را به صورت صددرصدی داشت و با عاشورای امام حسین علیه السلام شروع شد و با شهادت طلبی مردم ادامه پیدا کرد. داشتم دنبال بال سبزش می گشتم که یاد حرف امام رحمه الله علیه افتادم که فرمود این انقلاب کوچک ما زمینه ساز انقلاب بزرگ امام مهدی علیه السلام است. رسیدم به زره این پرنده که ولایته انقلاب ما با ولایتمداری مردم شروع شد و زمان فتنه ها روز بصیرت و نه دی ادامه داشت و خدا را شکر تا به حال همراه اون دیدمش اما حواسمون باشه این زره اگر از تن این پرنده دربیاد واویلا...

____________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: این پست ظاهراً متفاوته ولی اصلش را درک کنی راه همین شهدا و هدف این وبلاگ نویسه.

 

 

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


فقط سه نفر ماندیم ...

چهارشنبه 91 بهمن 11 ساعت 2:14 عصر

آن شب عملیات متوقف ماند و همه چیز کشید به روز دیگر. شب بعد یک گردان عملیات را آغاز کرد و رفت جلو و تعداد زیادی شهید و مجروح داد. آن شب هم عملیات موفق نبود و نتوانستیم خط دشمن را بشکنیم. عراق چنان این دژ را زیر آتش می گرفت که پرنده نمی توانست پر بزند. از قرارگاه تأکید داشتند که هر طور شده خط شکسته شود. بیشتر نیروها به شهادت رسیده بودند و دیگر امیدی نبود که آن شب کاری انجام شود.
من و حاج عباس کریمی و رضا دستواره رفتیم جلو. از روی شهدا رد شدیم و رفتیم دیدیم که به غیر از تعدادی نیرو بیشتر بچه هایی که جلو رفته اند همه به شهادت رسیده اند. تأکید برای شکستن خط به خاطر این بود که با متوقف شدن عملیات در این قسمت عملیات در جزیره هم به مشکل برخورده بود.
آن شب حاج همت پشت بیسیم دائم می گفت:" آقا از قرارگاه می گویند باید امشب خط شکسته شود"... نیمه های شب پس از دیدن شرایط و اوضاع به این نتیجه رسیدیم که واقعا هیچ راهی وجود ندارد. رحیم صفوی آمده بود روی خط بیسیم و ما مستقیم صدای او را می شنیدیم که می گفت: هرطور هست باید خط شکسته شود. من پشت بیسیم یک طوری مطلب را رساندم که: آقاجان فقط ما سه نفر مانده ایم اگر می گویید سه نفری حمله کنیم! وقتی فهمیدند که وضعیت مناسب نیست گفتند؛ برگردید عقب.
شبهای بعد حمله از کنار دژ منتفی شد و بنا شد برای عبور از کانال محورهای دیگر را انتخاب کنیم. برای عبور از کانال هر شب یکی از گردانها مأمور انداختن پل روی کانال و عبور از آن می شد. دست آخر قرار شد چند نفری از بچه های تخریب شناکنان از کانال عبور کنند و آن سو سنگرهای دشمن را خفه کنند و پس از باز کردن معبر در میدان مین، نیروهای دیگر، این سوی کانال پل بزنند و رد بشوند. بچه های تخریب پریدند تو آب که بروند آن طرف اما زیر آتش سنگین دشمن موفق به این کار نشدند.
آخرین شب عبور از کانال را به عهده من گذاشتند. یک مقدار محور را تغییر دادم و رفتم سمت دیگر. دوباره از بچه های تخریب تعدادی شناگر انتخاب کردیم و رفتیم پشت خط. شب خیلی عجیبی بود. بین رضا دستواره و حاج عباس کریمی از یک طرف و حاج همت هم از طرف دیگر درگیری لفظی پیش آمد. آن دو می گفتند: امشب نباید این کار انجام شود و حاج همت هم می گفت: دستور از بالاست و امشب باید از کانال رد بشویم. بعد از درگیری لفظی شدیدی که پیش آمد بنابر این شد که کار انجام شود. حاج همت هم به من گفت: برو جلو و این کار را انجام بده.
آتش عراقیها امان از همه بریده بود. بعد از اینکه از آن محور ناامید شدیم قرار شد لشکر داخل جزیره برود. با حاج همت و چند نفر دیگر از بچه ها رفتیم داخل جزیره برای شناسایی تا پشت سرمان هم نیروها بیایند. در جزیره نیروها برای تردد باید از پلهایی که به پل خیبری معروف شدند استفاده می کردند یا از هاورکرافت. بعد از شناسایی برگشتیم و به همراه تعدادی از بچه های تخریب به داخل جزیره رفتیم. البته زمانی که ما در طلائیه عمل می کردیم گردان مالک به فرماندهی" کارور" در جزیره عمل می کرد و کارور نیز همان جا به شهادت رسید.
جزیره تقسیم شده بود به دو محور: محور شمالی و محور جنوبی. هواپیماهای دشمن به شدت جزیره را بمباران می کردند. شاید در یکروز نود هواپیما هم زمان جزیره را بمباران می کردند. در جزیره نیروها فقط رو دژها جا گرفته بودند و بقیه منطقه آب و نیزار بود. یکهو می دیدی ده فروند هواپیما به ستون یک دژ را بمباران می کنند و می روند. حاج همت می گفت:" بی پدر و مادرها انگار برای مرغ و خروس دانه می پاشند.
نزدیک خط یک آلونک گلی بود که ظاهرا از قبل بومیها آن را ساخته بودند. حاج همت بیسیم و تشکیلات مخابراتی را در آنجا مستقر کرده بود و با فرماندهان در ارتباط بود. بعد از اینکه نیروها در جزیره مستقر شدندف من و حاج همت سوار موتور شدیم تا برویم عقب ببینیم وضعیت چه طور است.


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


دیدار دو یار

دوشنبه 91 بهمن 9 ساعت 11:34 صبح

خاطره‌ای از ملاقات شهید حسین مالکی نژاد با شهیدعلی لطفعلی‌زاده
شهید حسین مالکی نژاد
در زمان حیاتش، این جریان را برای "حجت الاسلام حاجشیخ صادق محمودی" از فضلایقمتعریف می‌کند که ایشان(آقای محمودی) آن وقت رزمندهبودند و آرپی‌چی‌زن. از او قول می‌گیرد تا حسین زنده است برای کسی تعریف نکند؛ هجدهسال بعد از جنگ در سفری که به مدینه رفته بودیم به اتفاق ایشان و حجت‌الاسلاممیرباقری در بقیع نشسته بودیم که ایشان(آقای محمودی) این جریان را تعریف کرد.
شهید حسین مالکی نژاد گفته بود معتقد بودم که رفاقت‌ها و صمیمی بودن با همدیگر
نباید باعث شود که ما نسبت به فرماندهان و... برخورد نامناسبی بکنیم. رفاقت‌ها درجای خودش، اما در جبهه باید احترام‌ها بر اساس قواعد نظامی باشد؛ شهید علیلطفعلی‌زاده یک روز جلوی من رفتاری با یکی از فرماندهان می‌کرد که باعث ناراحتی منشد. به همین خاطر با شهید علی لطفعلی‌زاده سنگین شدم، اما قهر نکردم. چون می‌دانستمقهر کار درستی نیست. سرسنگین شده بودم. سلامی می‌کردیم و خداحافظ. می‌رفتیم و دیگرباهم گرم نبودیم.
گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم کجا بودی؟ گفت اجازه گرفتم
که فقط یک سر به تو بزنم و بروم، این برخورد بود تا در عملیات بعدی علی لطفعلی‌زاده شهید شد و من مجروح شدم و درخانه بستری بودم. شب‌ها رزمندها می‌آمدند خانه برای ملاقات.یک شبآخر شب که همهرفتند، مادرم لامپ را خاموش ‌کرد و ‌رفت. وقتی خواستم بخوابم، دیدم یک‌باره در اتاقباز شد و کسی وارد شد و آمد جلوی تشک من نشست و سلام کرد. دیدم شهیدعلی لطفعلی‌زادهاست. پرسیدم علی، تو کجا، اینجا کجا؟ آمدم لامپ را روشن کنم که علی گفت نمی‌خواهد. مادرت متوجه می‌شود. به من گفت: از ما ناراحت بودی، سراغ ما رو نگرفتی. گفتم منبروم یک سری به شما بزنم. گفتم مگه تو شهید نشدی؟ گفت چرا. گفتم کجا بودی؟ گفتاجازه گرفتم که فقط یک سر به تو بزنم و بروم؛ یک خیار در بشقاب کنار تشک بود. علیلطفعلی‌زاده خیار را پوست کند و نمک زد و نصف کرد. نصف خیار را داد به من و نصفدیگر دست خودش بود. یک لحظه گفت حسین، وقتم تمام شد. باید بروم؛ دیدم رفت بعد و یکلحظه متوجه شدم که علی لطفعلی‌زاده که شهید شده کجا و اتاق خانه ما کجا؟ دیدم دردستم یک نصف خیار نمک زده مانده است. شروع کردم به گریه کردن. مادرم متوجه شد. آمدو پرسید: چی شده؟ درد کشیدی؟به مادرم گفتم آره. خوب شدم. برو بخواب.» و قضیه رابرای مادر نمی‌گوید.
___________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت:عید ولادت رسول اکرم پیامبر مهربانی ها و امام خوبی ها امام صادق علیه السلام مبارک باد .....

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


تشویق به خاطر وظیفه شناسی...

پنج شنبه 91 آذر 9 ساعت 4:40 عصر

سلام

یک روز آقا مهدی می خواست وارد مقر لشگر شود. دژبان که یکی از بچه های بسیجی بود، جلویش را گرفت: کارت شناسایی!
ندارم.
برگه ی تردد! ندارم.
آن بسیجی هم راهش نداده بود.
آقا مهدی خودش را معرفی نمی کرد. اصرار کرد که من متعلق به این لشگرم و باید داخل شوم.
آن بسیجی هم گفت الا و بلا یا کارت یا برگه ی تردد...!
کارت و برگه ندارم، اما مال این لشگرم. شما بروید و بپرسید!
نه حتما، باید کارت یا برگه ارائه کنی!... در نهایت دژبان که اصرار آقا مهدی را می بیند، قاطعانه می گوید: به هیچ وجه نمی شود.
اگر خود زین الدین هم بیاید، بدون کارت راهش نمی دهم!
آقا مهدی برمی گردد، می خندد و می گوید: حالا اگر خودم زین الدین باشم چه؟!
آن وقت کارتش را به او نشان می دهد. قبل از آنکه دژبان وظیفه شناس اظهار پشیمانی کند، آقا مهدی در آغوش می گیردش، صورتش را می بوسد و به خاطر وظیفه شناسی اش تشویقش می کند.

 _______________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


به سبکی یک پلاک

پنج شنبه 91 آبان 25 ساعت 12:47 عصر

سلام

"پدر" کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت.
کودک هم می خواست "پدر" را بلند کند.
وقتـے روـے زمین آمد دست های کوچکش را دور پاهای "پدر" حلقه کرد تا پدر را بلندکند ولـے نتوانست.
با خود گفت حتماً چند سال بعد می توانم.
بیست سال بعد توانست پدر را بلند کند.
"پدر" سبک بود.
به سبکـے یک "پلــــــــاک" و "چند تکه استــــــــخوان" …

ـــــــــــــــــــــ

بعد نوشت:شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعئتر نوشت: مکه ، غدیر ،عشق به حیدر ، مباهله                کم  کم  صدای  غم  انگیز  غافله

               آهسته گویمت! تو فقط روضه گوش کن               ناموس اهلبیت کجا؟ و شمر و حرمله؟؟؟


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<      1   2   3   4   5   >>   >