: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
اواخر سال شصت بود دقیقا یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه ولی می دانم بچه های گردان را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت السلام علیک یا ایتها الصدیقه الشهیده سیده النسا العالمین. بغض گلویش را گرفت و اشک تو چشماش جمع شد همیشه همین طور بود اسم حضرت زهرا را که می برد اشکش بی اختیار جاری می شد گویی همه وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت.
موضوع صحبتش حول وحوش امداد های غیبی می گشت لابلای حرفاش خاطره قشنگی هم تعریف کرد خاطره ای از یکی عملیات ها گفت:
شب عملیات آرام و بی سر و صدا داشتیم می رفتیم طرف دشمن سر راه یکهو خوردیم به یک میدان مین، خدایی شد که فهمیدیم میدان مین است وگرنه ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیز ها را نداشتیم. بچه های اطلاعات عملیات اصلا ماتشان برده بود آن ها موضوع را زود تر از من فهمیده بودن، وقتی به ام گفتند خودم هم ماتم برد. شب های قبل که آمدیم شناسایی چنین میدانی ندیده بودیم تنها یک احتمال وجود داشت آن هم این که کمی راه را اشتباه آمده باشیم. آن طرف میدان مین شبح دژ دشمن توی چشم می آمد.
ما نوک حمله بودیم و اگر معطل می کردیم هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد با بچه های اطلاعات عملیات شروع کردیم به گشتن؛ همه امیدمان این شد که معبر خود عراقی ها را پیدا کنیم. وقتی برای خنثی کردن مین ها وجود نداشت چند دقیقه ای گشتیم ولی بی فایده بود. کمی عقب تر از ما تمام گردان منتظر دستور حمله ما بودند هنوز از ماجرا خبر نداشتند بچه های اطلاعات عملیات خیره- خیره نگاهم می کردند ،گفتند: چی کار می کنی حاجی؟ با اسلحه کلاش به میدان مین اشاره کردم گفتم می بینین که هیچ راه کاری برامون نیست گفتند یعنی …بر می گردیم؟
چیزی نگفتم تنها راه امیدم رفتن به در خانه اهل بیت بود (علیه السلام ) بود.توسل شدم به خود خانم حضرت صدیقه طاهره (علیهم السلام) با آه ناله گفتم:بی بی خودتون وضع ما رو دارید می بینید دستم به دامنتون یه کاری بکنین.
به سجده افتادم روی خاک ها و باز گفتم:شما خودتون تو همه عملیات ها مواظب ما بودین این جا هم دیگه به لطف و عنایت خودتون بستگی داره.
توی همین حال گریه ام گرفت عجیب هم قلبم شکسته بود که :خدایا چه کار کنیم؟
وقتی لطف و معجزه مقدر شده باشد و قطعا بخواهد اتفاق بیفتد، می افتد. من هم توی آن شرایط حساس نمی دانم یکدفعه چه طور شد که گویی کاملا از اختیار خودم آمدم بیرون یک حال از خود بیخودی به ام دست داد، یک دفعه رفتم نزدیک بچه های گردان آماده و متظر دستور حمله بودند یکهو گفتم: بر پا ،همه بلند شدند به سمت دشمن اشاره کردم بدون معطلی دستور حمله دادم خودم هم آمدم بروم یکی از بچه های اطلاعات جلوم رو گرفت با حیرت گفت: حاجی چی کار کردی؟ تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادم ولی دیگر خیلی ها وارد میدان مین شده بودند همان طور هم به طرف دشمن آتیش می ریختند یکی دیگرشان گفت : حاجی همه رو به کشتن دادی!
شک واضطراب آنها مرا هم گرفت یک آن حالت عصبی به ام دست داد دست ها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شرع کردم به فشار دادن هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مین ها بودم…
آن شب ولی به لطف بی بی دو عالم بچه ها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند ،حتی یکی از مین ها هم منفجر نشد.تازه آنجا بود که به خودم آمدم سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن از روی همان میدان مین.
صبح زود هنوز درگیر عملیات بودم.یک دفعه چشمم افتاد به چند تا از بچه های اطلاعات لشکر داشتند می دویدند و با هییجان از این و آن می پرسیدند حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان گفتم چه خبره؟چی شده؟
گفتند:فهمیدی دیشب چیکار کردی حاجی؟
صداشان بلند و غیر طبیعی بود،خودم را زدم به اون راه
عادی وخونسرد گفتم:نه
گفتند می دونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم از کجا؟
جریان را با آب و تاب گفتند به خنده گفتم : مگه میشه که ما از روی میدون مین رد شده باشیم؟حتما شوخی می کنید؛دستم را گرفتند گفتند بیا برویم خودت نگاه کن!
همراهشان رفتم دیدن آن میدان مین واقعا عبرت داشت تمام مین ها رویشان جای رد پا بود بعضی حتی شاخک هاشان کج شده بود ولی الحمد لله هیچ کدام منفجر نشده بود.
خدا رحمت کند شهید برونسی را آخر صحبتش با گریه می گفت:بدونین که حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و طهارت (علیه السلام)توی تمام عملیات ها ما را یکاری میکنند.
محمد رضا فداکار یکی از همرزمان شهید برونسی می گفت :چند روز بعد از ان عملیات دو سه تا از بچه ها گذرشان به همان میدان مین می افتد به محض اینکه نفر اول پا توی میدان مین می گذارد یکی از مین ها عمل می کند و متاسفانه پای او قطع می شود بقیه مین ها را هم بچه ها امتحان می کنند که می بینند ان حالت خنثی بودن بر طرف شده است...
_____________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: در باغ شهادت باز است هنوز....
نوشته شده توسط : لاهوت
امیری، نزدیک عراقی ها مجروح شد؛ همان جا هم شهید شد. هم راه محمّد حسین پیکرش را می بردیم اهواز. تا آن جا، هیچ حرفی نزد؛ فقط به من گفت: قرآن بخون.
بعد از شهادت امیری، خودش تنها رفت بین عراقی ها برای شناسایی و همان جایی که او شهید شده بود، ایستاد به نماز.
............
می بایست برای درمان برود تهران. در طول مسیر، آن قدر حالش بد شد که خواباندنش عقب ماشین. برای استراحت در یکی از شهرها توقف کردیم.
نیمه شب، دیدم سر جایش نیست. دور و بر را هم گشتم، نبود.
متوجه مسجد شدم. رفتم داخل. گوشه ی مسجد ایستاده بود به نماز. گریه می کرد، اشک می ریخت، دعا می خواند و بدنش به شدّت می لرزید.
بعد از نماز صبح، حالش خیلی بهتر بود.
___________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
بعد نوشت: اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک...
نوشته شده توسط : لاهوت
کل بچه های گردان دور هم جمع بودند . یکی از مسئولین لشگر آمد و گفت : رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده . چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند : باید چاه دستشویی تخلیه بشه ! برای همین چند تا نیروی از جان گذشته میخواهیم .هرکس چیزی می گفت . یکی می گفت : پیف پیف! چه کارهایی از ما میخوان. دیگری می گفت: ما آمدیم بجنگیم ، نه اینکه ... با خودم گفتم:کسی که برای این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده نفس خودش رو شکسته . چون خیلی ها حاضرند از جانشان بگذرند اما ...گفتم: تا بچه ها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشویی ها ببینم چه خبره !وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عده ای از بچه های گردان ما مشغول کار شده بودند . از هیچ چیزی هم باکی نداشتند . نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این حرفها را ندارد .با تعجب به آنها نگاه کردم . آنها ده نفر بودند . اول آنها محمد رضا تورجی بود آنها به دنبال رضایت خدا بودند . آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود . نمی دانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم .سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم . درست بعد از عملیات کربلای ده .نفر اول شهید . نفر دوم شهید ، نفر سوم... تا نفر آخر که محمد رضا تورجی بود . به ترتیب یکی پس از دیگری !گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تأییدی بود برای شهادتشان
___________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
بعد نوشت دوستان همیشه همدیگر را حلال کنید بخصوص حقیر را...
نوشته شده توسط : لاهوت
روز سرد و بارانی بود. وارد محل کار شدم، سرمون شلوغ بود، مرتب متوفا وارد سالن تطهیر می شد. من هم ناظر سالن بودم. ازدحام جمعیت بسیار زیاد بود. کارگرها، هم خسته و هم سردشون بود اما با این حال کار خودشون را انجام می دادن.
وقتی در سالن قدم می زدم متوجه نسیم خوشبویی شدم. معمولا هوای سالن تطهیر هوای خفه ای است که بوی متوفاهایی که از بیمارستان اعزام شده اند به شدت می پیچد. در میان این همه بو، این نسیم خوشبو برایم جای سئوال بود. ابتدا فکر کردم به کفن یکی از این جنازه ها عطر زده شده اما وقتی بیشتر کنجکاوی کرم دیدم خیر اینگونه نیست. رفتم نزدیک آخرین سنگ شستشو که جنازه ای را برای شستن داشتند آماده می کردند. متوجه شدم این بوی خوب از این متوفاست، باز هم تصور کردم لباس تن مرحوم را با گلاب یا عطر معطر کرده اند.
وقتی غسال لباس ها را از تن متوفا جدا کرد و در کیسه زباله قرار داد باز هم بوی عطر می آمد. دیگر مطمئن شده بودم این بوی خوش و عطر دل انگیز، از خود متوفاست.
وقتی نگاه به اسم مرحوم کردم دیدم ایشان از سادات هستند؛ جالب تر اینکه در موقع غسل دادن ایشان آوای خوش اذان ظهر جمعه در سالن طنین انداز شد. تازه یادم آمد که امروز جمعه است و ایشان از فرندان حضرت زهرا(س) هستند. به قدری راحت و آسوده آرمیده بود که تصویرش تا همیشه در ذهنم حک شد. برایش فاتحه ای قرائت کردم و از ایشان خواستم برای همه کارکنان سازمان بهشت زهرا(س) و مخصوصا سالن تطهیر دعا کنند. خدا را شکر کردم که در چنین مکان مقدسی مشغول به خدمت هستم و هر روز نکته جدیدی می آموزم. نکته هایی که تا اینجا نباشی و از نزدیک نبینی در هیچ مکتب و مدرسه ای نمی آموزی.
_________
شهداءدر قهقه مستانه عندربهم یرزقونند...
بعد نوشت: حواسمون به شب یلداهامون باشه....
بعدتر نوشت:امتحانات نزدیک برای ماهم دعا کنید....
نوشته شده توسط : لاهوت
زمانی که در قرارگاه رعد بودیم، گاهی بچه ها هنگام رفتن به حمام لباس های چرک خود را کنار حمام می گذاشتند تا بعدا آن ها را بشویند . بارها پیش آمده بود که وقتی برای شستن لباس هایشان رفته بودند، آن ها را شسته و پهن شده می یافتند و با تعجب از این که چه کسی این کار را انجام داده، در شگفت می ماندند . سرانجام، یک روز این معما حل شد و شخصی خبر آورد که آن کس که به دنبالش بودید، کسی جز تیمسار بابایی، فرمانده قرارگاه نیست . از آن پس، بچه ها از بیم آن که مبادا زحمت شستن لباس هایشان بر دوش شهید بابایی بیفتد، یا آن ها را پنهان می کردند و یا زود می شستند و دیگر لباس چرک در حمام وجود نداشت .
____________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعدنوشت: عید بزرگ امامت و ولایت بر همگان مبارک
بعدتر نوشت: سادات عیدی ما به گردن شما باشه دعا برای فرج مولای مهربونمون و عاقبت بخیری همه ی مسلمونا....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
توی خاطرات محسن نوری از دوستان شهید احمد علی نیری نوشته بود که یه روز تو رفتار خودم و دوستانم دقت کردم دیدم رفتار همه شبیه هم هست از نظر کارهای روزمره اما احمد نسبت به بقیه از نظر معنوی جلوتره بهش گفتم دلیلش چیه مثل همیشه می خواست بحث را عوض کنه و جواب نده که پا پیچش شدم مجبور شدبگه ....
اون گفت: طاقتش را داری بگم یا نه و قول بدی که به کسی نگی تا وقتی من زنده ام گفتم هم طاقتش را دارم هم قول میدم .
گفت: دو سال پیش که با مدرسه رفتیم اردو یکی از روستاهای دماوند تو نیومده بودی بچه ها شروع به بازی کردند آقا معلم گفت برو این کتری را پر کن بیار منم رفتم کنار رودخونه که آب بیارم اما هنوز به رودخونه نرسیده بودم که صدای چندتا دختر خانم را شنیدم که داشتن شنا می کردند جلو نرفتم و بین درختا و بوته ها خودم را پنهان کردم و شروع به گریه کردم و به خدا پناه بردم هیچ کس اونجا نبود منم می تونستم به راحتی گناه کنم اما نکردم رفتم یه کمی بالاتر که اونها را نبینم و کتری را پر کردم اومدم همین طور که زیر کتری راروشن کردم دود توی جشمم می رفت اشک می ریختم و به خدا پناه می بردم از شر شیطان شروع کردم به گفتن الله اکبر چند مرتبه تکرار کردم یه دفعه صدای سبوح قدوس رب الملائکه و الروح را شنیدم اول فکر کردم بچه هان سرم را چرخدونم دیدم اونها مشغول بازین بعد دوباره تکرار شد دیم سنگ ریزه ها صخره ها کوه و درخت و هرچی که بگی خلق خداست دارن این ذکر را میگن تا غروب منقلب بودم ...
من چشم از گناه بستم خدا برای من درهایی از عالم غیب را باز کرد و هر روز به خدا بیشتر و بیشتر نزدیک شدم ....
منبع کتاب عارفانه زندگینامه و خاطرات شهید احمد علی نیری
___________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: خدایا چشمان ما را نیز از گناه ببند که ما بدون تو نمی توانیم هیچ کاری را انجام بدهیم تمام اعمال ما درگروه رضایت توست....
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
بوی آش نذری عصمت خانم توی محله پیچیده مثل هر سال مامان و همه همسایه ها رفتن کمکش آخه طفلی دختر نداره به زهرا می گم می دونی الان اون وسط همه برای عصمت خانم دعا می کنن که خدا یه عروس خوب نصیبش کنه زهرا خندش میگیره و میگه واقعاً اگه یه عروس خوب داشته باشه کمک دستش میشه مگه نمی دونی آش عصمت خانم تا هفت کوچه اون طرف تر مشتری داره ...
بین حرفهای زهرا صدای زنگ در بلند میشه من میگم زهرا تو برو زهرا دست دست می کنه می گه اصلاً خودت برو اما خدایش آش را گرفتی اول برای خودت دعا نکنی ها بهش می خندم و میگم باشه دعا می کنم که عروس عصمت خانم بشی. با عصبانیت کلاف کاموایی را که کنار دستش هست به طرفم پرتاب می کنه و می گه مگه دستم بهت نرسه ...
در را که باز کردم صدای آرومی سلام کرد هنوز از پشت در بیرون نیمومده بودم که کاسه آش را گرفت طرفم و گفت: بفرمایید مرضیه خانم، مامان این آش را داد بدمش به شما دستش داشت می لرزید، یاد سال قبل افتادم که کاسه آش از دستش افتاد و شکست به همین خاطر آش را زود گرفتم تا بیشتر از اون توی بشقاب زیر کاسه نریخته تشکر کردم و رفتم برای خالی کردن ظرف آش. به زهرا که رسیدم گفتم خدا لعنتت نکنه بلند می شدی خودت می رفتی بهتر بود، میگه برای چی مگه چی شده؟ سرم انداختم پایین گفتم: علیرضا پسر عصمت خانم بود بیچاره از خحالت لپش گل انداخته بود، دستش می لرزید. زهرا با کنایه گفت: نه به این علیرضا، نه به محمد رضاشون که کفتر بازه. زمین تا آسمون با هم فرق دارن ...
گفتم: زهرا ترا خدا این بنده خدا از تو کوچیکتره بیا تو ببر کاسه را بده حداقل مثل سال قبل نمی ندازه کاسه را بشکنه یادت نیست چقدر طفلک خجالت کشید ...
زهرا نقی زد و کاسه را گرفت و رفت بعد از یه چند دقیقه اومد گفت: وقتی تشکر کردم و کاسه را دادم اگه بدونی بچه تا دید منم یه نفس راحت کشید طفلک توی این محله خیلی حواسش را جمع می کنه که تو دهن مردم نیفته. کاش محمدرضاشون هم کمی از این یاد بگیره . زهرا، تر خدا اینقدر به کار مردم کار نداشته باش گناه داره ها حالا هی بشین غیبتش را بکن از کجا معلوم یه وقت دیدی همین محمد رضایی که تو اینقدر بدش را می گی به جایی رسید که خودت هم حسرت جای اون را خوردی . اولاً: فقط من نمی گم همه مردم میگن طفلک پدرش از دست این آقا روش نمیشه توی محله قدم بذاره، در ثانی چرا باید حسرت جای اون را بخورم چون کفتر بازه و همه همسایه ها از دستش آسایش ندارن برو بابا توام یه چیزیت میشه به خدا ...
دوباره صدای زنگ در اومد این دفعه زهرا خودش رفت در را باز کرد، مامان بود که از خونه عصمت خانم می اومد وقتی رسید یه کمی از نحوه برگزای و بختن آش و نذری امسال عصمت خانم حرف زد بعدش همه با هم رفتیم توی اتاق هر کی به کار خودش مشغول بود منم رفتم سراغ آماده کردن افطاری اما همش توی فکر حرفهای زهرا بودم که در مورد محمد رضا پسر بزرگتر عصمت خانم می زد دلم براش سوخت همون موقع که کاسه آش را توی سفره افطار گذاشتم بی اختیار براش دعا کردم سفره را که چیدم تمام شد تلویزیون را روشن کردم صدای دلنواز ربنای قبل از افطار دل همه را هوایی می کرد...
صدام را بلند کردم که بگم مامان چرا بابا و دادش مهدی دیر کردن که دیدم در باز شد و خودشون دو تایی وارد شدن بعد از خوردن افطار و شام که به سفارش بابا باید یکی می شد، رفتم توی اتاقم که به کارهام برسم اما نمی دونم چرا یک لحظه هم از فکر محمد رضا و حرفهای زهرا نمی تونیستم دربیام این فکر که چی شد اصلاً محمد رضا کفتر باز شد و درسش را ول کرد اینقدر توی فکر فرو رفته بودم که با خاموش شدن چراغ اتاق توسط زهرا که اعلام می کرد می خواد بخوابه و ساعت دوازده شبه به خودم اومدم، قبل از اینکه بخوابم شروع به خوندن دعای فرج کردم اما نمی دونم چرا وسط دعا یاد امام رضا علیه السلام کردم بی اختیار از کار خودم خندم گرفت دعا را تموم کردم و خوابیدم ...
روزهای ماه مبارک رمضان همین طور می گذشت سه شب بیشتر نمونده بود به شبهای احیا دلم هوای امام رضا کرده بود به مامانم گفتم: نمیشه برای عید فطر بریم مشهد پابوس امام رضا. مادرم لبخنی زد و گفت: تو دعا کن روز و اوضای شهر همین طور که آرومه بمونه و صدام هوس آتشی بازی نکنه به بابات بگم ببینم چی می گه؟؟؟
شب که بابا اومد خونه همش منتظر بودم ببینم در جواب مامان چی میگه قبول می کنه یا نه اولش بهانه آورد که آگه بریم و اتفاقی بیفته چی؟ مگه روز و اوضاع را نمی بینی؟
مامانم گفت: ان شاءالله که اتفاقی نمی افته با این حرف مامان بابا قول داد که حتماً فردا بره برامون بلیت اتوبوس بخره ...
کم کم شبهای قدر هم رسید توی احیا گرفتن ها توی مسجد همش عصمت خانما می دیدم که داره گریه می کنه بیشتر از همه هم برای محمدرضا پسرش دعا می کرد و از خدا می خواست که خودش یه نظری بکنه، توی حال هوی قشنگی که توی مسجد برقرار بود یه لحظه یاد حرف معلم بینش ام افتادم که می گفت: اگه مسلمونی در حق مسلمون دیگه دعا کنه زودتر مستجاب میشه به همین خاطر برای محمد رضا خیلی دعا کردم که خدا خودش سر بلندش کنه، حوالی سحر بود که همه می رفتن خونه من و زهرا و مامان هم رفتیم بیرون که راه خونه را پی بگیریم زهرا شیطنت کرد و گفت: راستش را بگو برای کی دعا می کردی که اصلاً جواب دخترای همسایه را که صدات زدن ندادی و اونطور اشک می ریختی؟ با بازوم زدم به دستش گفتم: توی این شبهای قدریم که تموم شد تو دست از این کارات برنداشتی مگه شب قدر و مسجد جای حرف زدن با دوستاست که بخوام بیام توی جمع دخترای همسایه این را که گفتم ساکت شد و سرش را پایین انداخت و تا خونه هم نطقش باز نشد ...
روز بود که پشت سر روز می اومد و می رفت نگاه به تقویم که انداختم دیدم که تقویم فردا را عید فطر اعلام کرده بی اختیار رفتم سراغ بابا که ببینم سفر و زیارت چی شد بابا لبخندی زد و گفت: بیا امام رضا خیلی دوست داره بلیت گرفتم برو به مادرت کمک کن وسایلا را جمع کنه که فردا بعد از نماز عید راهی هستیم ...
شب که می خواستم بخوابم دل شوره عجیبی داشتم همش دعا می کردم که خدایا کنه صدام دلش هوای آتیش بازی نکنه بریم و برگردیم توی این حال نشسته خوابم برد با صدای مامان از خواب بیدار شدم که می گفت: مگه نمیری نماز عید؟ گفتم: چرا بعدش هم بلند شدم وضو گرفتم و آماده شدم بابا گفت: بعد از نماز زود بیاید که بریم ، رفتیم نماز بعد از نماز یه دفعه محمد رضا را دیدم که از صف نمازگذارای عید بیرون می اومد به زهرا نشونش دادم گفت: برو بابا خیالاتی شدی ...
تو اتوبوس جای من و زهرا مامان و مهدی باهم نشسته بودند و بابا تنها وقتی همه جای خودشون نشستن که بریم کنار دست بابا یه جای خالی بود همه به راننده می گفتن که بریم اما راننده گفت: یه نفر هنوز مونده . منتظر شدیم بیاد وقتی وارد شد همه تعجب کردن نفر آخر محمد رضا ( پسر عصمت خانم ) بود که بجای ساکش قفس کفتراش و یه کاغذ که تاخورده تو دستش چیز دیگه ای نبود زهرا گفت: نگفتم این آدم نمی شه بیا ببین بجای وسایل ضروری چی با خودش آورده ....
محمد رضا به بابام سلام کرد و کنار پنجره پیش بابا نشست، ماشین هم حرکت کرد همین طور می رفت توی سمنان که رسیدیم یه چند باری صدای آجیر که نشان از وضعیت قرمز می داد را شنیدیم اما راننده گفت: اگر بایستیم بهتر نمیشه که هیچ بلکن ممکنه اصلاً نتونیم بریم و وسط راه بمونیم. همه داشتن دعا می کردن که اتفاقی نیفته، از سمنان بیرون اومدیم و توی جاده می رفتیم که صدای بلند اومد یه لحظه راننده ترمز را کشید و جلوی اتوبوس پر از خاک شد همه سر و صدا می کردن کمی بعد که همه پیاده شدن تا خطر رفع بشه چشمم را گردوندم دیدم همه هستن فقط بابا و محمد رضا پایین نیومدن ترس برم داشت توی گرد و خاک رفتم داخل اتوبوس دیدم بابا محمد رضا را که غرق خون شده بود توی بغل گرفته و داره گریه می کنه، بعد کم کم مردا اومدن داخل اتوبوس همه فکر می کردن که محمد رضا پسر باباست بهش دلداری می دادن، محمد رضا را که توی راه شهیده شده از بابا جدا کردن. بابا همونطور که گریه می کرد صدام زد و گفت: بیا این امانتی های محمدرضا را نگه دار باید هر طور شده اونها را به مشهد برسونم .
همه دور جنازه محمد رضا را گرفته بودن و گریه می کردن مامان توی حال گریه گفت: بیچاره عصمت خانم چی می کشه ...
وقتی قفس کفترا و کاغذ تاخورده را گرفتم از اتوبوس بیرون رفتم و کناری نشستم، اشک از گوشه چشمهام سرازیر شد، بعد از کمی درد دل با امام رضا بی اختیار کاغذ تا خورده را باز کردم و شروع به خوندن نوشته کردم توی کاغذی که نصفش خونی بود، نوشته شده بود ...
بنام خدای مهربون که یک بار دیگه به من فرصت داد
سلام امام رضا
همون طور که شب احیا توی خواب دیدم که کفترام آوردم حرمت و نذر تو کردم، بعدش هم با آزاد کردن کفترا تو من آزاد کردی، دارم میارمشون نذر حرمت همون جا آزادشون کنم.
اما آقا تو هم به قولت وفا کن و من آزاد کن اینم باشه عیدی من ...
والسلام
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
یه روز توی سنگر نشسته بودم که اومد و گفت :حاجی میشه بیای بیرون باهات کار دارم . گفتم :بیا تو کارت را بگو گفت : نه حاجی می خوام تنها باشیم بهت بگم . به درخواستش رفتم بیرون کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت گفتش :حاجی من سواد درست و حسابی ندارم اما یه وصیت نامه نوشتم که می خواستم بدمش به شما که یه نگاهی بهش بندازید یه وقت اکه شهید شدم مردم وصیت نامه من را دیدند بهم نخندند . در ضمن حاجی کسی متوجه نشه . پرسیدم چرا ؟
شروع کرد به تعریف کردن گذشتش و اینکه چطور اومده جبهه گفت : حاجی من یه آدم علاف بودم که از همه جور فسق و فجوری دراومده بودم از شراب خواری و زنا گرفته تا هر گناهی که شما فکرش را بکنید توی کارنامه من بود چند تا محل از دستم امان نداشت ، اما یه روز طبق عادت همیشگی که توی خیابونا داشتم ول می گشتم دیدم جلوی در مسجد همه صف کشیدن رفتم جلو گوش یه پسر بچه را گرفتم و گفتم بچه این جا چه خبره صف چیه روغن میدن یا قند ؟ گفت : هیچ کدوم گفتم پس صف چیه ؟ گفت : این جا صف دیدار با خداست ...
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید و پیش خودم گفتم نکنه بچه راست بگه ؟ نکنه خدایی هم باشه ؟ نکنه من ......
هزارتا نکنه دیگه که پیش من بی جواب بود همین طور که توی فکر بودم رفتم خونه و در اتاق باز کردم و رفتم توی اتاق و تا سه روز بیرون نیومدم و همه کار من توی این سه روز گریه بود که اگه خدایی باشه چی ؟خدایا من چه کردم ؟ چطور باید جواب بدم ؟؟؟؟
مادر بیچاره من هم می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه مرتب پشت در اتاق می اومد و می گفت : حسن چته بیا یه کم غذا بخور آخه می میری . به حرفهاش اعتنا نمی کردم و توی حال خودم تا اینکه عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب را می گفتن به خودم اومدم گفتم باید برم ثبت نام کنم و برم جبهه ،با خودم هم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم ....
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوون گفتن بچه ها نگاه کنید حسن لات اومده مسجد الان که یه شری اینجا بلند شه همه از من دور می شدن بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم اما مسئول قبول نمی کرد تا اینکه با التماس و هزار تا قول گرفتن رازی شد . من هم اسم نوشتم الان هم اینجا در خدمت شمام در ضمن حاجی می دونی خواست من از خدا چیه ؟ گفتم : چیه جوون ،بلند شد و پیراهنش را درآورد دیدم تنش اینقدر ناجور خال کوبی داره که هر کی نگاه می کنه حالش بهم می خوره راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کردم گفت : می خوام خدا طوری من را شهید کنه که وقتی منا می برن غسال خونه که غسل و کفنم کنن خجالت نکشم ، این را گفت و رفت هنوز چند قدم دور نشده بود که کنار سنگر خمپاره ای خورد و حسن شهید شد وقتی خبر دار شدم و رفتم کنارش دیدم تمام بدن حسن لات سوخته به طوری که فقط صورت سالم بود توی این لحظه یاد وصیت نامش افتادم بازش کردم دیدم اینطور نوشته شده ....
به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد
سلام از ننم می خوام اگه من شهید شدم گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده می خوام برام دعا کنه ....
بعدش هم از همه کسایی که مورد ازیت و آزار من بودن می خوام من را حلال کنن جوونی بود جاهلی ......
خدایا تن حسن لات را طوری ببر که آبروش نره ....
کوچیک خدا حسن لات
-----------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت : خوشا آنان که خدا در اوج طلبیدشان ....
بعد تر نوشت : اگر ماندم به این خاطر نبود که من نبودم بودم اما تکلیفی نداشتم اما حالا باید نوشت تا فراموش نشود . تا جایی که امام خمینی ره فرمود : شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاک .....
از خاطرات آقای یوسفیان استاد تفسیر قرآن
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...
نوشته شده توسط : لاهوت
بسم الله الرحمن الرحیم
چند ماهی بود فهمیده بودم تعقیبم می کنه از دبیرستان تا خونه یا از خونه تا دبیرستان تمام ساعتهای رفت و آمد من را داشت ، اما از اونجایی که من مغرور بودم هر چی می گفت جوابی نمی شنید ...
روز سه شنبه طبق معمول هر روز سرساعت دوازده و نیم از خونه اومدم بیرون که برم دبیرستان سر کوچه که رسیدم صدایی شنیدم ...
سلام ، جوابش را ندادم ...
دوباره گفت سلام ،دید که چیزی نمی گم گفت : سلام مستحبه اما جوابش واجبه زهرا خانم !!!
درست حدس زده بودم خودش بود رسول ، هیچ نمی خواستم جوابش را بدم چون بعد از اینهمه سال زندگی آبرومندانه توی این کوچه دلم نمی خواست بازیچه دست یه علاف بشم اما دلم براش می سوخت . زهرا خانم من دارم باهات حرف می زنم اون وقت شما جواب سلامم را نمی دی چند دفعه ننم را فرستادم خونت بازم گفتی نه ، مهتاب خواهرم باهات حرف زد گفتی نه، خب خودت بگو اشکالم چیه تا درستش بکنم .... این جا بود می خواستم بهش بگم بگو چه اشکالی نداری اما یاد حرف دبیر بینشم می افتادم که می گفت : ممکنه یه وقت یه حرفی بزنی اون وقت خدا تو را از رها کنه ، به خاطر این ترس که خدا رهام نکنه حرفی نمی زدم ...
گناه من چیه که توی این دنیای کثیف دنبال یه دختر سر به زیر با حیاء مثل شمام ، هان ؟؟؟
بعد از این حرفش کمی سکوت بود که توی راه دبیرستان پیش اومد اول فکر کردم که بی خیال شده رفته اما یه دفعه عطسه کرد و فهمیدم که هنوز هم دنبالم داره میاد رسیده بودم به کوچه دبیرستان دلم نمی خواست بچه های دبیرستان اون را دنبالم ببینن که بعداً فکرای ناجور بکنن گفتم تو را خدا برو ....
خواهش می کنم برو نمی خوام دنبالم بیای مگه زوره ؟؟؟
نه گوشش بدهکار نبود برای اینکه دکش کنم گفتم اگه می خوای چیزی بدونی به خواهرت مهتاب بگو شب بیاد مسجد محله تا بهش بگم .
این را که شنیدم خیلی خوشحال شدم رفتم و به مهتاب گفتم که شب بره مسجد تا بفهمم چرا دوست نداره جواب سوالهای من و درخواستم را بده چرا اصلاً توی کوچه هیچ کس به جز زنا جرات نمی کنن باهاش حرف بزنن ....
ساعت شش عصر بود همه رفته بودن مسجد و من توی خونه منتظر بودم که مهتاب بیاد و حرفهای زهرا را بهم بگه خیلی طولانی می گذشت اون پونزده دقیقه انگار چند ساعت تا اینکه بالاخره مهتاب اومد به زور اون را از دست مامان که میگفت برو شام را آماده کن جدا کردم تا بدونم چی شد ...
خب صبر کن الان بهت می گم ...
بگو بابا جونم رسوندی به لبم ....
زهرا توی مسجد به من گفت: که دیگه دنبالش نری واقعاً از این قضیه که دنبالش میری مثل این پسرای خیابونی در عذابه ، باور کن به خاطر حاج بابا چیزی تا به حال بهت نگفته ....
خب حرفای دیگش چی بود ؟؟؟
گفت که اگه می خوای در مورد خواستگاریت فکر کنه باید اولاً درس رها شدت را دنبال کنی چون اون از همسر بی سواد خوشش نمیاد یعنی میری از رئیس دانشگاه عذر خواهی میکنی از ترم آینده میری سر کلاست ، چقدر مغروره من به خاطر اون با رئیس دانشگاه جر و بحث کردم ...
خب اگه نمی خوای قید زهرا را بزن ...
نه بگو می خوام بدونم دیگه چه شرطی گذاشته . از شرایط دیگه اون این بود که حتماً همسر آیندش باید سپاهی باشه خودت که می دونی خانوادش اون را بجز آدمهای دولت مثل سپاهی و ارتشی به کسی دختر نمی دن ....
بعدش هم اینکه از همه سخت تره را گفت: که مطمئن هستم اگه بشنوی قید زهرا را میزنی چون تو نماز یومیت را یکی درمیون می خونی چه برسه به شرط خانم که گفته باید چهل شب نماز شب بخونی اون می گفت : اگه آقا رسول این چهل شب را بدون وقفه پشت سر هم بگذرونه من مطمئنم خودش پشیمون میشه دیگه نیازی نیست که من بخوام فکر کنم ...
این حرفها را که شنیدم تا صبح توی رختخوابم داشتم تکون می خوردم و فکر می کردم که اصلاً برای چی زهرا این شرطها را گذاشته و چرا گفته که اگه این کارها را بکنم دیگه نیاز ی نیست که اون بخواد فکر کنه تصمیم های مختلفی گرفتم اولش خواستم برم از خود زهرا بپرسم اما یادم اومد که گفته دیگه نمی خواد توی راه دبیرستان دنبالش برم ...
بعدش توی خیالم گفتم حتماً اگه این کارها را بکنم میشم اون کسی که اون انتظارش را داره و خودش میاد و بهم بله را میده ...
به همین خاطر تصمیم گرفتم که تمام شرایطش را عملی کنم که نگاه به ساعت قدیمی روی دیوار افتاد که داشت تک تاک می کرد یه دفعه به خودم که اومدم دیدم ساعت پنج صبح و صدای الله اکبر از مسجد محله میاد یاد شرایط زهرا افتادم بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و گفتم هر چی گفته عملی می کنم نماز صبحم را که خوندم مهتاب را بیدار کردم که نماز صبح بخونه یه نگاهی به صورتم کرد و گفت : آفتاب از کدوم طرف دراومده که ما را بیدار می کنی برای نماز صبح همیشه تا ساعت هشت صبح هم بزور خودت بلند میشی ...
حرفی نزدم و رفتم که بخوابم چون اصلاً شب را نخوابیدم . ساعت را کوک کردم برای ساعت هفت صبح هنوز چشم روی هم نذاشته بودم که احساس کردم ساعت داره زنگ میخوره بیدار شدم دیدم بله برای من که شب نخوابیدم زود گذشته والا ساعت هفت شده بلند شدم سریع آماده شدم داشتم می رفتم که دوباره مهتاب یه تیکه پروند بابا هنوز که زهرا از خونش بیرون نیومده داری کجا میری هنوز که ساعت دوازده و نیم نشده ...
چون پیش خودم قول داده بودم هر کی هر چی گفت دیگه جوابش را ندم چیزی نگفتم رفتم به سمت دانشگاه تا رئیس دانشگاه صحبت کنم . چون ده پونزده روز دیگه امتحانات بود و بعدش هم ترم جدید ... وقتی وارد دانشگاه شدم رضا را دیدم سلام کردم تا سلام کردم دو سه تا از بچه ها ازش جدا شدن و با بی ادبی تمام رفتن اما رضا بهم گفت : علیکم السلام آقا رسول چه عجب این طرفا پیدات شده بعد از سه ترم خیلی ها ، حالا ...
رئیس دانشگاه امروز اومده یا نه ؟
چرا اتفاقاً همین امروز با دانشجوها توی سالن همایش داشت صحبت می کرد .
ممنون رضا جان ...
وقتی رسیدم به اتاق مدیریت یه کمی خودم را جمع جور کردم ، انگشتم را خم کردم و در را زدم بفرمایید صدای خودش بود خوشحال شدم وارد شدم سلام کردم ، عذرخواهی کردم و بعدش هم گفتم آقای ممدی می خوام از ترم آینده بیام سر کلاسهام و درسم را بخونم ...
یه نیش خندی زد و گفت : یعنی ما مطمئن باشیم که آقا رسول آدم شده و دیگه سراغ کارهای قدیمش نمیره و هر روز اساتید دانشگاه مثل معلم های پایه های پایین تر ازش نمی نالن ...
سرم را پایین انداخته بودم و پیش خودم گفتم باید بشه زهرا این را از من خواسته به همین دلیل صدام را بلند کردم و گفتم آقای ممدی این دفعه قول شرف می دم که هیچ استادی اسم من را برای شکایت پیشتون نیاره ....
بالاخره بعد از چند شرط و پرداخت جریمه قرار شد تا از ترم آینده برم سر کلاس ...
از دفتر رئیس که بیرون می اومدم خیلی خوشحال بودم که حداقل یکی از درخواست های زهرا داره انجام میشه خیلی دلم می خواست برم بهش بگم اما یاد این حرفش می افتادم که گفته دلش نمی خواد دیگه دنبالش برم و از من که پسر حاجی محلم یه همچین انتظاری را نداره بی خیال می شدم و می گفتم بذار شرطهای دیگش هم انجام بدم بعد یه دفعه بهش میگم ...
چند ماه گذشته بود ، از مسجد که بیرون می اومدیم مهتاب صدام زد اولش گفتم نکنه دوباره می خواد درباره رسول حرف بزنه خواستم جوابش را ندم که گفت: وایستا با هم بریم خونه . بر خلاف همیشه ساکت بود که من گفتم چند ماهی شده که رسول دیگه دنبالم نیست خیلی خوشحالم که دیگه مزاحم نمی شه می ترسیدم از اینکه آخرش آبروی من را جلوی مدیر دبیرستان ببره و مدیر هم بیاد بگه زهرا تو که سال آخری هستی چرا؟؟ سال دیگه می خوای بری دانشگاه اما به هر حال بخیر گذشت نه مهتاب ...
نمی دونم حرفهای تو چی بود که رسول خیلی وقته توی خودشه ، رفته دانشگاه و با دوستای قدیمش قطع رابطه کرده با کسایی که حتی مامانم نمی تونست بگه اینها کین که میان و میرن خلاصه خیلی تغییر کرده زهرا ...
شب ها تا دیر وقت بیداره و درس می خونه بعضی وقتها هم که سر شب می خوابه سر ساعت سه و نیم چهار بیدار میشه اما نمی دونم چی کار می کنه تازه یه چیز جالب زهرا همه نمازهاش اول وقت شده اون هم به جماعت اما میگه چون از اول توی این مسجد نیومده روش نمی شه میره مسجد امام زمان علیه السلام نماز می خونه نمازهای قبلیشم قضا کرده ، حلال زاده است ، ببین اوناهاش داره میاد ببین داداشم چه سر به زیر شده .
به هم که رسیدیم رسول فقط یه سلام کرد و رفت خونشون مهتاب هم خداحافظی کرد و رفت دو سه ما بعد هم فهمیدم که توی سپاه به عنوان داوطلب اسم نویسی کرده که بره جبهه این را که شنیدم از خودم بدم اومد گفتم خدایا اگه این کارها را واقعاً بخاطر من می کنه خودت نیتش را تغییر بده ...
بعد از اینکه رسول اعزام شد مهتاب اومد خونمون و گفت : یادته هفت هشت ماه پیش برای رسول چه شرایطی را گذاشت ؟؟؟ دیشب که داشت ساکش را آماده می کرد گفت : بیام بهت بگم ممنون که من را به خودم آوردی اما من هنوز نفهمیده بودم چی میگه زهرا تو می دونی منظورش چی بود ؟؟؟ نه من هم نمی دونم ...
از وقتی که رسول رفته تقریباً هر روز مهتاب می اومد خونه ما دلتنگی می کرد تا اینکه یه روز صدای در اومد گفتم مریم جان ( خواهر کوچکترم ) میری در را باز کنی رفت و اومد گفت : زهرا مهتاب یه پاکت نامه دستش و داره گریه میکنه و میگه که با تو کار داره ...
وقتی رفتم دم در و حال مهتاب را دیدم به زور آوردمش تو که بپرسم چی شده بهش گفتم حاجی چیزی شده گفت : نه .
گفتم : مادرت چیزیش شده گفت : نه . گفتم پس چی شده گفت : رسول. گفتم : رسول چی ؟؟؟
گفت : رسول شهید شده این را که گفت ته دلم یه دفعه خالی شد اشک توی چشمم جمع شد اما خودم را نگه داشتم و گفتم خوش به حالش، خوش به سعادتش بعدش هم سعی کردم مهتاب را آروم کنم . وقتی آروم شد گفتم این چیه دستت گفت : مثل اینکه قبل از عملیات به یکی از دوستاش دو تا نامه داده بود و خواسته بود که یکیش را بده به ما و یکیش هم بده به تو ...
وقتی دوستش خبر شهادتش را داد گفت: ببخشید رسول این نامه را داده بدمش به شما بابا حاجی خیلی خوشحال بود که پسرش به سعادت رسیده از دوستش پرسید شما موقع شهادت بالای سر رسول بودید گفتم بله حاجی بودم گفت : آخرین حرفی که رسول زد چی بود پسرم ؟ گفت یا مهدی حاجی بعدش هم بلند شد و به پدرم هم تبرک و هم تسلیت گفت . وقتی داشت می رفت گفت : ببخشید آقای محبی شما دختری به اسم زهرا دارید ؟ بابا حاجیم گفت : نه . دوستش گفت : رسول این را داده بدم به زهرا خانم . که بابا من را صدا زد و گفت رسول شهید شده و گفته این را بیارم برای تو ...
وقتی پاکت را گرفتم مهتاب با چشم پر از اشک بلند شد که بره با اینکه ته دلم می لرزید و به سعادت رسول غبطه می خوردم خواستم که مهتاب کمتر گریه کنه گفتم نمی خوای بدونی رسول چی نوشته ...
نامه را باز کردم متن نامه این طورنوشته شده بود .
بسم رب الشهداء و الصدیقین
سلام زهرا خانم ممنون که این شرایط را برای من گذاشتید و باعث شدید من اول از همه با خالقم اونس بگیرم بعد از آن هم به آقا و مولام صاحب الزمان نزدیک بشم و توی گردان صاحب الزمان وارد بشم . من چند شب پیش خواب دیدم که توی این عملیات که با رمز یا زهرا است با نام مباک یا مهدی شهید میشم . این را نوشتم که بگم این چهل شب برای من خیلی موثر بود و ممنونم که برای عشق زمینی شرایط عشق آسمانی را گذاشتید . امیدوارم که بخاطر کارهای قدیم من از من بگذرید و شما هم برای شهادت من دعا کنید ...
و من الله التوفیق
رسول محبی
من که توی این عشق ماندم شما را نمی دانم .....
در پناه حق
نوشته شده توسط : لاهوت
سلام
خاک بر سر این قلم حقیر کنند که هر وقت دست به دامنش مشم تا ناگفته ای را روایت کنم صم بکم آسمان را خیره خیره نگاه میکنه پریشانی این قلم و علیلی این دستهای برهنه ،حکایت ذهنهای نسیان گرفته در آخرین دوران رنج است .
گویا دیگر محرابی رنگین نخواهد شد و هیچ دختر سه ساله ای پا برهنه در بین صحرا نخواهد دوید ...
آنها همه افسانه دلتنگی شیعه بوده است و بس . فردا پر است از ماه و خورشید و ستاره و فانوس کسوف هم تنها نفسی است تلخ که چند لحظه ای بیش دوام نمی آورد ...
اما واقعیت چیز دیگری است : فردا همه ناسوتیان فروخته می شوند و لاهوتیان هم اگر قابل باشند کنجی پر از هوس گریه بر شانه تقدیرشان خواهد نشست .
محرم می شود ردپایی هزار توی و آنقدر به دور غریبی رخ می زند که تنها همان قافله پریشان یارای دنباله روی آن را خواهد داشت ...
یا فاطمه !
خانه پر است از پیراهنهای کهنه و غبار گرفته . دشت پر است از دخترکان سیلی خورده و شش ماهه های گلو دریده ...
نفسی ،عنایتی ....
قصه دختری که هرگز نخندید بار دیگر دارد تکرار می شود . امیر را فرصت برادری نمی دهند . خواهران و باز هم خاتون توست که می شود عمه دخترکان بی پناه ....
آتش هم دیگر رنگی ندارد ؛ چه رسد به بالهای سوخته برادر بی رمقت ....
فاطمه ! دامانت خون آلود است ، اما چاره این همه خاکستر آمده از تفحص چیست ؟ آیا جز این است که میعادشان همان دامان رنگین است ؟
خرابه های جبهه بی قرار و بی تاب پریشانی توست . مسافری را می شناسم که برای شکستن سکوتت هزار سجده نذر کرده است .
فاطمه ، فاطمه ، فاطمه !
اگر بر این همه دردهای بر دل نشسته مرهم نشوی ، به خدا دست به دامان بلال می شویم .
الله اکبــــــــــــــــــــر الله اکبـــــــــــــــــــــــــــــر .
اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان لا اله الا الله ...
ادامه دهد؟ مدینه را به خاطر داری ، نه ؟؟؟!
شنیدن طنین شهادت به پیامبری پدری که خداحافظی کرده است سخت است ، نه ؟!
این بار دیگر نمی گوییم یا شب گریه کن یا روز ....
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ....
نوشته شده توسط : لاهوت