سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

تیراندازی پراکنده

سه شنبه 89 مهر 6 ساعت 3:56 عصر

در ارتفاعات تنگ حاجیان دوش به دوش رزمنده ای با دشمن می جنگیدیم. شب چنان تاریک بود که چهره رزمندة همراهم را نمی توانستم ببینم. هم چنان که تیر اندازی می کردم،‌احساس کردم یک تیر مستقیم با صدایی مهیب از کنار گوشم رد شد.

بعد از لحظاتی متوجه شدم که رزمنده همراهم به صورت پراکنده تیراندازی می کند، گاهی به سمت راست،‌گاهی به سمت چپ و گاهی به طرف بالا.

تعجب کردم دست به سویش برده، گفتم: برادر، چرا اینطور تیراندازی می کنی؟! تا به او دست زدم، فهمیدم همان تیر مستقیم سرش را برده و جنازه بی سر اوست که هنوز در حال تیراندازی است.

_______________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


شکنجه کجا بود؟؟؟

چهارشنبه 89 شهریور 17 ساعت 2:20 عصر

سلام

اون روز از صلیب سرخ اومده بودن بازدید از اردوگاههای عراق یکی از اردوگاههای انتخابی برای بازدید اردوگاه ما بود...

وقتی وارد شدن صاف رفتن سر وقت شهید ابوترابی ازش پرسیدن از اینجا راضی هستی؟ جواب داد بله

ازش پرسیدن اینجا شکنجه ای در کار هست؟ جواب داد: نه....

اینا که گفت همینطور موندم همین دیروز کتک خورده بود، چرا اینا گفت نمی دونم منتظر شدم وقتی همه بازرسین صلیب سرخ رفتن همه ما رفتیم پیشش و بین ما یکی از فرماندهای عراقی هم اومد با تعجب پرسیدیم که چرا اینا را گفتید؟ چرا راستش را نگفتید؟

گفت دلیلش اینه که ما نباید بذاریم غیر مسلمونی از کار مسلمون خبردار بشه و از همه مهمتر نباید بذاریم غیر مسلمون روی مسلمون احاطه پیدا بکنه اینا که گفت فرمانده عراقی تعجب کرد می دیم چند روزی هست که پاپیشه به روی خودم نیاوردم اما چند روز بعد دیدم ابوترابی خوشحال داره میاد ازش سوال کردم خبریه گفت: قرار تو اردوگاههای متفاوت سخنرانی کنه.

با تعجب پرسیدم چطوری گفت: اونروز اون فرمانده از رفتار من تعجب کرد و کمی با هم حرف زدیم قرار شد من برای ایرانی ها حرف بزنم اولش ترسید بعد گفتم تو حالت کتک و شکنجه این فرصتا بهم بدن و بگن که من کفر میگم و منا بزنن در عوض من همه حرفاما به هم وطنام بزنم .

یک ماه بعد غوغایی تو اردوگاهها شد کسایی که تضعیف روحیه شده بودن روحیه گرفتن و با ایمان راسختری ادامه می دادن...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

_____________

بعد نوشت: پیشاپیش عید سعید فطر را تبریک میگم .... خوش این آمد و صد حیف که آن (رمضان) رفت...

بعد تر نوشت: توی این یک سحر باقی مونده ما را هم دعا کنید....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


الله اکبر شهید

شنبه 89 مرداد 16 ساعت 11:53 صبح

یک روز استاد سر جلسه کلاس گفت: تمام اعضای بدن از مغز دستور می گیرند اگر ارتباط مغز با اعضای بدن قطع شود، حرکت و فعایت

آنها مختل می شود.

و اگر هم واکنش داشته باشند غیر ارادی و نامنظم است.

یکی از دانشجویان که سن بیشتری داشت گفت: ولی من خودم دیدم که در منطقه عملیاتی سر دوستم از زیر چشمانش جدا شد ولی او به مدت یک دقیقه پشت سر هم الله اکبر می گفت...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


اورکت...

پنج شنبه 89 تیر 31 ساعت 11:9 صبح

سلام

با اصرار، پدرش را به همراه خودش برد منطقه طبق معمول جبهه ها توی ورودی هر کسی بهش یک سری لباسهایی می دان که توی منطقه استفاده کنن به پدر عبدالحسین هم اورکتی داده بودن که توی سرمای منطقه بپوشه پدر هم اورکت نو را گذاشته بود توی لباسهای نو و از اورکت کهنه خودش استفاده می کرد بعد از یک ماه وقتی پدرش داشت می رفت مرخصی اورکت نو را درآورد پوشید و کهنه را گذاشت توی لباسهای قبلی. عبدالحسین که این صحنه را دید اورکت را از پدر گرفت، پدر ناراحت شد. ولی چیزی نگفت وقتی عبدالحسین برگشت مشهد مرخصی همسرش بهش گفت: چرا این کار را کردی پیرمرد بیچاره را ناراحت کردی؟

عبدالحسین ماجرا را تعریف کرد و گفت این لباس را وقتی می تونست با خودش ببره که توی منطقه از اون استفاده کرده باشه و چون این اتفاق نیفتاده بود من مجبور شدم جلوی استفاده شخصی از بیت المال را بگیرم.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...  

______________________

بعد نوشت: پیشاپیش ولادت حضرت مهدی علیه السلام را تبریک میگم. 

بعدتر نوشت:طرح سوم  میلاد امسال حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف به نیت ظهور حضرت مهدی روز نیمه شعبان همه با هم یک دعای فرج الهی عظم البلاء و پنج صلوات برای سلامتی حضرت حجت می خوانیم من از دوستان یا امیرالمومنین روحی فداک، گل میخ، شیلو عج، آقا اجازه دلم!، ایران اسلام به نیت پنج تن آل عبا دعوت می کنم امیدوارم این بزرگواران نیز این دعوت را ادامه دهند تا روز میلاد تعداد کثیری در این امر شرکت کنند  و همه با هم در ثواب این امر خطیر شریک باشیم...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


صف غذا...

دوشنبه 89 تیر 21 ساعت 11:39 صبح

سلام

از دور که می اومدم دیدمش شک کردم گفتم شاید اشتباه می کنم به همین خاطر رفتم جلو که مطمئن شم بله خودش بود عبدالحسین.

توی صف غذا ایستاده بود.

 بهش گفتم حاجی چرا شما تو صف ایستادید؟

می گفتید بچه ها غذاتونا می آوردن براتون تو سنگر...

گفت: من هیچ فرقی با بسیجی ها ندارم اگه وقت من گرفته میشه وقت اینها هم گرفته میشه، اگه من کار دارم اینها هم کار دارن...

بسیجی ها خیلی خواسته بودن که زودتر غذا را بهش بدن و نذارن توی صف وایسته اما حریفش نشده بودن...

 

شهدا در قهقه مستانه عندربهم یرزقونند....

________________

بعد نوشت: چقدر زیبا می شد اگه همه بالا سری ها هوای زیردستای خودشونا داشتن...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


جوابم را بده....

سه شنبه 89 تیر 15 ساعت 10:44 صبح

سلام پدر:

دیروز برایت نوشتم جوابم را ندادی!

امروز برایت می نویسم و می دانم همچنان نامه ام بی جواب است!

شاید فرداها هم همین طور باشد من بنویسم ولی هیچ وقت پستچی در خانه ما را برای تحویل جواب نامه ام نزند.

فقط تو بگو من در جواب این سوال دوستانم چه بگویم که هر سال به دلایل مختلف سراغ تو را از من می گیرند راستش هیچ وقت مثل روز ولادت حضرت علی برایم سخت نیست همیشه دعا می کنم این روز هیچ وقت نیاید چون مدام از من سوال می کنند کادو برای پدرت چی خریدی؟؟؟؟

چند وقت پیش که به یکی از بچه ها گفتم تو شهید شدی مرا به سخره گرفت و گفت ای ول پس کنکور با سهمیه حله دیگه نه!

تو خودت بهتر می دانی که ما از روز شهادت تو فقط یکبار به بنیاد رفته ایم و آنهم برای دیدار آیت الله خامنه ای بود و بس.

یادمه هر وقت دایی مجید به مادر می گفت این بچه از این بنیاد سهم داره مادر بهش می گفت: پدرش برای سهمیه نجنگیده که بچش سهمیه بخواد حالا هم که خبر داری من توی دفترچه اصلاً‏ اسمی از سهیمه و شهادت تو نبرده ام، فقط جوابم را بده که به این دوستان چه بگویم.

شاید کمی دیر شده باشد ولی وقتی دیروز این مطلب را خواندم تصمیم گرفتم امروز برای رساندن پیام این فزند شهید به مناسبت روز پدر بروز کنم.

__________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت: لطفاً‏پاسخ این فرزند شهید را در کامنت ها بدهید...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


بدیهای درونم را جارو کنم

شنبه 89 خرداد 15 ساعت 1:31 عصر

سلام

هر روز صبح کارش شده بود جارو کردن محوطه پادگان هر کی می رفت جارو را از دستش بگیره حریفش نمی شد،‏ یه روز من رفتم گفتم شاید بخاطر اینکه معاونشم جارو را بهم بده هر چی التماسش کردم نشد توی جوابم که گفتم: حاجی زشته بدید ما جارو می کنیم گفت: تو را خدا بذارید با انجام این کار از شرمندگی بچه ها دربیام شاید با این غبارا بدی های درونمم جارو بشه و از بین بره...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....

______________________

بعد نوشت: یادمه یه روزی می خواستم اسم این وبلاگ را بذارم مدرسه عشق حالا خوشحالم که این اسم را نذاشتم چون حق شاگرد اولشا ضایع می شد بعد از دو سال تازه یادم افتاده در مورد همت بنویسم شرمنده حاج همت...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


کدام را تو می پسندی؟؟؟

شنبه 89 فروردین 14 ساعت 7:49 عصر

سلام

نهم فروردین بود که با بچه ها رفتیم راهیان نور نمی خوام شرح بدم خاطرات اونجا را فقط یه چیزی روی دل همه سنگینی می کرد که برای منم رنج و عذاب شد.

وقتی از فتح المبین اومدیم بیرون فهمیدیم رهبر عزیزمون رفته فتح المبین خلاصه هر جا ما رفتیم بعد از بیرون اومدم ما از اون منطقه رهبر اونجا بود بچه ها هم برای دل خوشی خودشون می گفتن عیبی نداره ما تخریب چی رهبر هستیم تا اینکه وقتی از اروند می رفتیم بهمون گفتن که 15 دقیقه دیگه رهبر میرسه اروند بچه ها با حالت التماس که بمونیم اروند تا رهبر بیاد ولی اجازه ندادن بهمون گفتن که اگه به موقع برسیم شلمچه آقا را زیارت می کنیم دل تو دل بچه ها نبود رسیدیم شلمچه یکی از آقایون گفت: رهبر اینجاست بچه ها سر از پا نمی شناختن همه فقط می رفتن که آقا را ببینن ولی وقتی وارد منطقه شدن خبری نبود ...

یاد اویس افتادم که برای دیدار رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم تمام عمر تلاش کرد ولی نتیجه حاصل نشد. توی اون موقعیت تنها چیزی که تسکین دهنده بود حرفای رفیق شفیقم بود که با وجودی که خودش ناراحت بود ولی سعی می کرد ما را با حرفاش آروم کنه. بعد از نماز جماعت توی حسینیه شلمچه کتابی از شهدا دستم بود که خاطرات شهدا را نوشته بودن وقتی بازش کردم که بخونم داستانی برام اومد به نام شطح شوق[1] و این بیت توی صفحه نوشته شده بود

 وصال دوست روزی ما نیست       بخوان حافظ غزل های فراقی

این بیت تکمیل کننده حرفای دوست عزیزم بود وقتی صفحه را نشونش دادم و گفتم: توی ماشین همش می ترسیدم مثل اویس بشیم و دعا می کردم بجای اویس جای بشر باشیم، بشری که مطرب بود ولی لطف خدا شامل حالش شد و امام صادق علیه السلام را زیارت کرد و در حالتی که سر برهنه و پابرهنه بود امام صادق پذیرفتش به همین خاطر تمام عمرش تصمیم گرفت همون طوری زندگی کنه که مولاش را زیارت کرده بود و تمام عمر پا برهنه و سر برهنه باقی موند به همین خاطر به بشر حافی مشهور شد. به سرمون اومد از چیزی که می ترسیدیم...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

---------------

بعد نوشت: دلم نیومد اونطوری که گفته بودم بنویسم و به حرفت گوش دادم عزیز...

بعدتر نوشت: نمی دونم دفعه بعد کی بنویسم اما این جمله شهید رضا نادری را براتون سوغاتی آوردم که می گفت: ای برادر به کجا می روی؟ کمی درنگ کن،آیا با خواندن یک فاتحه ی تنها بر سر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته ایم از یاد خواهی برد؟ یا نظاره گر خواهیم بود تو با این مسئولیت سنگین چه می کنی؟




[1] . کتاب حرمان هور دست نوشته های شهید احمد رضا احدی به اهتمام علیرضا کمریان .


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


به جامانده ...

جمعه 88 اسفند 28 ساعت 7:22 عصر

سلام

یادمه همیشه خواب می مومندم و فرمانده به خاطر این قضیه همیشه کلاغ پر می بردم می گفت: اگه دلت می خواد بخوابی برو شهرت چرا اومدی جنگ اینجا که مهدکودک نیست خیلی سعی می کردم که دیگه این اتفاق نیفته اما خیلی تکرار می شد یادمه نزدیک عملیات بود با خودم قسم خوردم که خواب نمونم هر امری فرمانده می کرد بصورت داوطلب انجام می دادم فرمانده بهم گفت: کم کم دارم بهت امیدوارم میشم که دیگه خواب نمونی باید برات یه کفش جغجغه ای بخرم.

آخرین دستورش این بود که توی معرکه کی حاضره بره آب بیاره؟

 با این که خسته بودم دستم بردم بالا

حاجی گفت: عباس برو ولی خوابت نبره ها!!

گفتم: السابقون السابقون اولئک المقربون!!!!

گفت: انشاءالله!!!

این انشاءاللهش بوی ناامیدی می داد ولی با این وجود رفتم، رفتم چه رفتنی ای کاش نمی رفتم، خیلی منتظر موندم که اون سرباز عراقی بره تا بتونم بی دردسر آب بیارم و بچه ها تجدید قوا کنند، از خستگی همونجا خوابم برد، وقتی بیدار شدم تنها چیزی که دیدم یه دست نوشته از حاجی کنارم و یه ماسک شیمایی برای جلو گیری از شیمیایی شدن.

من شیمیایی شده بودم و همه رفقا شهید شده بودن نمی دونم چرا عراقی ها تیر خلاص بهم نزده بودن شاید چون کناره جنازه های رفقا افتاده بودم فکر کرده بودن منم رفتم...

وقتی دست نوشته حاجیا خوندم نوشته بود (آیه 17 سوره انفال) آنگاه که تیر انداختی آن تو نبودی که تیر انداخت بلکه خدا بود که تیر انداخت، گاهی اوقات همه زحمات آدما به یک حرف از بین میرن تو زندگیت حواستا جمع کن. اراده خدا بالاتر از همه اراده هاست...

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

_______________

بعد نوشت: رفقا ما هم از قافله راهیان نور جاموندیم.

بعدتر نوشت: کاش همه رفقا همدیگر را درک می کردن تا اینطوری مصلحت ها روشنتر می شد...

بعد بعدتر نوشت: روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است، آن روز که تو بیایی همه جا نوروز است (پیشاپیش سال نو را تبریک میگم امیدوارم امسال با خبر خوش ظهور مهدی فاطمه چشم انتظار عالم همراه باشه).


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


سر طناب را میدی به کی؟

دوشنبه 88 بهمن 12 ساعت 9:46 صبح

سلام...

سر بند یا زهرا

شب عملیات والفجر 10 نوجوانی بسیجی دنبال پیشانی بند می گشت.

گفتم: این همه پیشانی بند اینجاست، یکی را بردار مگه فرق می کنه؟

گفت: بله، من پیشانی بندی می خواهم که رویش نوشته باشد «یا زهرا».

پرسیدم: چرا؟ سرش را پایین انداخت و گفت: «آخه من مادر ندارم».

 

تادیب النفس

یک بار به زور تونست خودش را از چنگ بچه بسیجی ها دربیاره با چشمای پر از اشک نسشت و با خودش می گفت: «مهدی خیال نکنی کسی شدی که اینها اینقدر دوست دارن و بهت اهمیت میدن تو هیچی نیستی بجز خاک پای رزمنده ها...» همین طور این جمله را تکرار می کرد و اشک می ریخت.

 

یا صاحب الزمان

گفتیم: نفر اول ستون تویی، اول ستون فرمانده ها حرکت می کنند.

گفت: خب منم پشت سر فرمانده حرکت می کنم. یک گره سر طناب زده بود می گفت: «همون کسی که میاد سر این طناب را می گیره ما را می رسونه اون طرف آب».

از حرفاش گیج بودم منظورش را نمی فهمیدم تا اینکه موقع حرکت احساس کردم هدایت این ستون واقعاً دست کاوه نیست. نیروی داره ما را هدایت می کنه که فراتر از نیروی عادی هستش، بعد از اینکه عملیات تموم شد ازش پرسیدم راستش را بگو سر طناب را به کی دادی؟

گفت: حسن جان، ما بی صاحب نیستیم، رها بشیم.

با این حرفش تازه فهمیده بودم، منظورش امام زمانه و سیل اشکم راه افتاده بود.

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >