سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 لاهوت - سلام شهدا

کار بی نقص

پنج شنبه 90 اسفند 11 ساعت 11:45 صبح

سلام

خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

______________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: میلاد امام عسگری علیه السلام بر امام مهربانی ها و همه پارسی بلاگی ها مبارک


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


چه کسی غریب تر است؟؟؟

پنج شنبه 90 دی 29 ساعت 1:10 عصر

سلام

گفتگوی دو کبوتری که یکی بر گنبد طلا ساکن و دیگری بر خاک غریب و غربت زده مدینه در قبرستان بقیع ساکن است...

می دانی دلم حزین است نه از اینکه بر خاک غربت زده ساکنم بلکه از این که هنوز کسی نتوانسته درک کند و بفهمد که وقتی می گم جای من روی غربت ومدینه روی خاک است و جای تو روی گنبد طلا یعنی چه؟

هنوز کسی نتوانسته بهفمد که وقتی من می گم غریب تو نیستی بلکه منم یعنی چه؟

هنوز کسی نفهمیده که قبر بی زائر یعنی چه و نیگین انگشتری که همه عالم آن را در بر می گیرند یعنی چه؟

درسته که منم روی گنبد طلام اما واقعاً غربتی را احساس می کنم که هنوز راه بیان آن را نیافته ام راستی فکر می کنی این خانواده که یک عزیز آن در خاک ایران و دیگری نه بلکه چهار عزیز آن در خاک بقیع را کسی فهمیده و درک کرده؟؟؟

بیا نوبتی با هم آن را تاجایی که درک کردیم عنوان کنیم...

اول تو بگو که عزیزان بقیع را می شناسی. من بگویم؟ می گویم اما از زبان خودم نه بلکه از نوایی که هر از چند گاهی از زمین بقیع می شنوم!

کسی که در خانه ی خود محرم ندارد در من است...

عزیزی که عزیز مصطفی بود در من است اما نمی دانم چرا عزیز مصطفی را اینگونه بدرقه کردند تابوت او را به جای گل باران، تیرباران مشاهده کردم.

تا آن که من شنیده ام کسی از درخانه ی او بی نصیب و دست خالی برنگشته حال چرا و چه معرفتی باعث اینگونه بدرقه کردن او شده؟؟؟

راستی چقدر حزین است که کسی را جواب سلام نگویند البته این ارث مجتبی علیه السلام از مولای بی کسان علی علیه السلام است. غربت تیرباران را از چه کسی به ارث برده نمی دانم؟؟؟ اما غربت بی زائر بودن را از مادر به ارث برده می دانم...

 حالا تو بگو شاید من هم با تو آرامش بگیرم و فکر نکنم که تنها هستم...

من هم از همان خاک طوس می گویم چون او مانوس تر از من با امام بی کسان است.

عزیزی در من مدفون است که اول بار خود برای غربت خود گریست...

نمی دانم کسی می داند یا به خاطر دارد روزی را که هارون الرشید در کنار قبر رسول الله صلوات الله علیه و آله و سلم ایستاده بود و با نسبت عموزادگی خود را به پیامبر منتصب می کرد و سعی در حقیر کردن او داشت.

بخاطر دارد یا می داند، نمی دانم اما من اینطور خوانده ام که هنگام این اتفاق کسی که رضای آل محمد بود آن جا حضور داشت و به محض دیدن این صحنه شروع به گریستن کرد و با صدای بلند اینگونه فرمود: یا جدا، یا رسول الله غربت مرا دیدی؟ و به خاندان خود فرمود: ای اهل حرم از این به بعد برای من زیاد گریه کنید نه به عنوان یکی از خاندان، به عنوان مسافری که شاید هیچ کس غربتش را نفهمد اما با رفتن از مدینه برای همیشه از همه ی عزیزان دور می شود و در کنار هارون مدفون خواهد شد، در اوج غربت به لقاءالله خواهد پیوست .

غربت من از این است که حتی سر بر زانوی کسی ندارم هنگام شهادت...

غربت من از این است که به علت بودن گنبد طلایی ام شهره دارم اما هیچ کس خود مرا نفهمید و نمی داند...

راستی از غربت تو کم کردم؟

نمی دانم از این خاک غربت زده و این گنبد طلایی تا گنبد فیروزه ای چقدر فاصله ی دلی وجود دارد؟

گنبد فیروزه ای که نماد از کسی است که این ایام شال عزای این عزیزان را به گردن دارد ولی غربت او را بعد از 1174 سال هنوز کسی درک نکرده و همچنان غریب است و غربت زده...

غربت او را از زبان خودش می گویم، «خودش فرمود که من مظلوم ترین فرد عالمم...»

________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....

بعد نوشت : پیشاپیش شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی و امام رضا علیه السلام تسلیت باد...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


در خلوت خرابه

پنج شنبه 90 دی 8 ساعت 10:31 صبح

بسم رب رقیه

چقدر بی تابی دخترم! این همه دلشکستگی چرا؟ مگر دستهای کوچکت در امتداد نیایش عمه، تنها از خدا، آمدن بابا را طلب نکرد. اینک آمده ام در ضیافت شبانه ات، در آرامش خرابه ات. کوچک دل شکسته ام! پیشتر نیز با تو بودم، من دیدمت شعله بر دامان و سوخته تر از خیمه، آه می کشیدی و در آمیزه خار و تاول، آبله و اشک، صحرای سرگردان را به امید سرپناهی، می سپردی.

 نازدانه تازیانه خورده ام! امشب طولانی تر از شب یلداست. فرصت خوب قصه گفتن، مگر هر شب قصه های شیرین بابا پلک های مهربانت را با لبخندهای نرم نمی بستی. یک امشب تو قصه بگو، بگو چند روز سفر، بی همراهی بابا، چگونه گذشت؟

دخترکم! حالا چرا گریه؟ نیامده ام اشکهایت را ببینم. بی تابی تو را برنمی تابم. در راه صبوری ات را می دیدم، شکیبایی ات را می ستودم.

دیدم که گرسنگی و تشنگی، بهار چهره ات را پائیزی کرده بود که ناگهان سیلی سنگین نامردمانه بر گلبرگ گونه ات نشست. دمی چشم فرو بستم.

 صفیر تازیانه که در فضا پیچیده و خط کبودی بر شانه های ظریف و شکننده ات نشست گفتم دخترم خواهد شکست.

 آه! چقدر صبورانه از متن اینهمه حادثه و خطر گذشتی مثل شکیب مادرم، مثل صبوری خواهرم ... راستی چقدر عمه را شرمسارم، پرستار غمگسار و داغدار را.

مهربان دلشکسته ام! صبور صمیمی! مسافر غریب و کوچک من! مگر نگفتی بابا که آمد سر بر دامانش می گذارم و می خوابم؟ نه، نه، دخترکم نخواب! می دانم اگر بخوابی، دیگر عمه نمی خوابد.

 می دانم خواب تو، خواب همه را آشفته می کند. نه، نخواب دخترم! بگذار لبان چوب خورده ام، امشب میهمان بوسه ای باشد از پیشانی سنگ خورده ات، از گیسوی پریشان چنگ خورده ات، از شانه های معصوم تازیانه دیده ات، از صورت رنگ پریده سیلی خورده ات. بگذار امشب، مثل شب آرامش تنور بر زانوان زهرا آسوده بخوابم.

نه، دخترم! نخواب بگذار بابا بخوابد...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


پرسش آب؟

چهارشنبه 90 آذر 30 ساعت 5:49 عصر

سلام

در خیمه ها چه می گذشت؟ دیگر صدای العطش از کسی شنیده نمی شد تو را سیراب شدن خود می دانستند. و مادرت رباب اگرچه گهواره تو را آماده کرده بود و ساکت و آرام به آن تکیه داده بود و انتظار آمدن تو را می کشید، اما در نگاه خیره و پراشکش حکایت دیگری دیده می شد.

  نوبت برگشتن رسیده بود. اما چه رفتنی و چه برگشتنی. نه تو آن پسر بودی که آمده بودی و نه حسین آن پدر، دیگر توانی برای پدر نمانده بود. در پیش رو جسم بی جان و گلوی پاره تو، و کمی آن طرف تر خیمه هایی پر از دیدگان منتظر، پرده اشک را که از مقابل چشمانش کنار زد، متوجه شد تا خیمه ها چند قدمی بیش فاصله نیست.

  صدای لرزان رباب مادرت که زیر باران اشک نوای یاس و ناامیدی سر می داد، و دلگرمی های عمه ات زینب، همه و همه راه او را به خیمه ها سد می کرد. نگاه یدر به تو و نگاهی به خیمه ها، و بعد نگاهی به آسمان، و در این میان راهی جز دفن داغ تو دور از چشم اهل حرم ندید. و تو، تنها شهیدی بودی که به دست پدر، و در عاشورا دفن شدی.

  دیگر حتی عمه هم بی تاب شده بود. از خیمه بیرون آمد تا شاید خبری...

 و او، تنها شاهد پدر بود در آنچه که از همه پنهان می کرد. برنگشتن عمه و بی جواب ماندن صدای عمه عمه سکینه، طاقت از دل مادرت رباب ربود. سراسیمه از خیمه بیرون آمد. و بعد زنان و کودکان یکی بعد از دیگری، و پدر، اگرچه دور از چشم آنها داغ تو را در سینه خود، و جسم تو را درسینه خاک دفن کرده بود، اما دست و صورت و دامن پرخونش، همه چیز را برایشان حکایت می کرد. همه فهمیدند تو نیز عاشورایی شده ای.

  آنجا پدر برای آنها مصیبت تو را سرود. اما بعدها فهمیدند که او حتی نیمی از مصیبت تو را هم برایشان نگفته است...

 راستی خوب شد که گهواره را هم به غارت بردند...

 اینطور رباب با تمثال آن است نه با گهواره خالی...

__________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


خون تازه

پنج شنبه 90 مهر 28 ساعت 7:36 عصر

سلام

پنج شنبه سال 74 یا 75 بود، پنج شنبه ای که فردای آن روز هزار شهید در تهران تشییع کردند.

ما در آن ایام روی دژ امام محمد باقر علیه السلام کار می کردیم. در آن روز به آقای حمزوی گفتم: برو در بیابان و جایی را که مطمئن هستی شهیدی در آنجا نیست،‌خاک برداری کن تا به آب برسی،‌ و فردا که روز نظافت است بیل مکانیکی را بشوییم.

 او برای انجام ماموریت همراه سرباز رفیعی به بیابان رفتند و من داخل سنگر ماندم. نیم ساعت بعد سرباز رفیعی را دیدم که با دستانی پرخون وارد سنگر شد. رنگم پرید، فکر کردم بلایی برسرش اومده. از سنگر بیرون اومدم دست حمزوی هم پر خون هست پرسیدم چی شده؟

گفتن برو عقب ماشین را نگاه کن ...

عقب ماشین یک گونی خون،‌ و درونش شهیدی بدون پایین تنه و سر بود. پیراهن سفیدی به تن داشت. دکمه آن تا آخر بسته شده بود.

حمزوی و رفیعی گفتن توی محل حفاری به آب زلال رسیدیم همونجا متوجه تکه ای لباس شدیم که از خاک بیرون زده بود. دقت که کردیم. فهمیدیم یه شهید هستش زمانی که دکمه پیراهن را باز کردیم خون تازه بیرون زد و دست هامون خونی شد.

 عجیب بود که جنازه شهید از سال 62 تا سال 74 یا 75 زیر خاک مونده بود اما خون تازه همراهش بود...

خاطرات محمد احمدیان

______________________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


اذان سرافرازی

شنبه 90 مهر 9 ساعت 2:50 عصر

سلام

عملیات شده بود نگاه نکرد کجا هستیم موقع ظهر که شد رفت روی بلندی شروع کر د به اذان گفتن بعد از اینکه اذانش تموم شد یک گلوله مستقیم خورد توی گلوش و بیهوش روی زمین افتاد

چند دقیقه بعد آتش دشمن خاموش شد تعجب کردیم که نکنه حیله ای باشه اما چند دقیقه نگذشته بود دیدم که 18 نفر از عراقی ها دست روی سرشون گذاشته بودن و به طرف ما می اومدن تا تسلیم شن...

تعجب کردیم بینمون نبود کسی که عربی خوب حرف بزنه از بین تمام کلماتی که می گفتن فقط یک چیز را می فهمیدیم موذن موذن موذن

چون متوجه حرفهاشون نبودیم فرستادیمشون بهداری تا با زخمی ها برگردن به محض اینکه توی بهداری بچه ها ابراهیم هادی را نشونشون دادن افتادن به روی پاهای ابراهیم هادی و های های گریه کردن

بعد که بردیمشون عقب و بچه هایی که عربی بلد بودن ازشون سوال کردن پرسیدیم که ماجرای موذن چی بوده؟؟؟

فرمانده اونها گفت وقتی اذان می گفتید یه حالی به ما دست داد که نی فهمیدیم الان چه باید بکنیم من که فرمانده بودم دستور خاموش شدن آتش را دادم و نذاشتم دیگه آتش بروی شما بریزن نیروهام را جمع کردم بهشون گفتم من راهم را پیدا کردم دارم میرم خودما تحویل بدم شما خودتون میدونید ...

راه افتادم حتی تا 90 درصد احتمال می دادم نیروهام منا از پشت بزنن ولی به راهم ادامه دادم تا اینکه بعد از مدتی صدای قدمهای بقیه را شنیدم برگشتم پشت سرم دیدم هفده نفر دیگه هستن بهشون گفتم شما چرا اومدید گفتن اون حالت به ما هم دست داد

یه اذان هجده نفرا از قعر جهنم به اوج بهشت می بره بعد ها این هجده نفر به وساطتت حکیم بزرگ به گردان بدر پیوستن و یازده نفرشون در راه اسلام شهید شدن باقی هم یادگاری هایی از جنگ دارن و خودشون شدن یادگاران جنگ السلام علیک یاابالفضل العباس

____________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


بالاتر از جنگ...

جمعه 90 شهریور 18 ساعت 7:0 صبح

برای رزم شبانه آماده شدیم. شهید عباسی که مسئول آموزش نیروها بود، آمد و ما را به محل مانور انتقال داد. من بی سیم چی بودم. بی سیم تقریباً وزن زیادی داشت و بالطبع بی سیم چی،‌ در رزم شبانه، بیشتر و زودتر از دیگران خسته می شد.

با فرمان شهید عباسی، رزم شبانه شروع شد مانور چند ساعت طول کشید و نزدیکی های صبح بود که به قرارگاه برگشتیم. نیروها واقعاً خسته بودند من هم از قاعده مستنثنی نبودم. شهید عباسی گفت: « اول نماز بخوانید،‌بعد استراحت کنید دیگر باشما کاری ندارم»...

من ناخواسته خوابم برد و نمازم قضا شد وقتی که عباسی متوجه موضوع شد، خیلی ناراحت شد و گفت: « این رزم و این جبهه آمدن و این همه شهید دادن، فقط به خاطر نماز است.»

اگر قرار باشد شما در رزم یا در شب عملیات،‌نمازت را نخوانی،‌تمامی این ها بی فایده است. شما الآن به میدان جنگ آمده اید. فکر می کنید برای کی و برای چی می جنگید؟

 امام حسین علیه السلام در آن وضعیت وصف ناپذیر که تمام یارانش در مقابل چشمش به شهادت رسیده بودند، نماز به پا کرد. برای این که به پیروان خود بیاموزد که ارزش و مقام نماز بالاست.

رزم شبانه که آزمایشی بیش نیست...

شما در میدان جنگ چه خواهید کرد؟؟؟؟

ارزش نماز از جنگ هم بالاتر است....  

_________________________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


صبرریحانه ها

پنج شنبه 90 مرداد 27 ساعت 5:22 عصر

سلام

با دعوت استاد بزرگوارم محمد رضا میری می نویسم برای صبر ریحانه ها ...

دختر جوان همراه خواهر خردسالش که هردو چادر مشکی به سر داشتند در یکی از داغترین روزهای تابستان و البته در ماه رمضان برای خرید به بیرون از منزل رفته بودند.
دختر جوان درحالی که در مغازه در حال وارسی لباس ها بود مرد مغازه دار به او گفت :شما گرمت نمیشه اینو (چادر) می پوشی ؟ما که مردیم میمیریم از گرما ..
دختر جوان چیزی نگفت ..و اما در دلش با خود گفت دوستش دارم(چادر رو)
بعد دوباره مرد مغازه دار پرسید واسه چی می پوشیش؟
با لحن جدی ای گفت مده؟
دختر جوان گفت نه!!
پرسید پس “عادت” کردی؟؟
دختر جوان سریع گفت : نه  اگر ادم هدف و ارمانی داشته باشه حاضره برای رسیدن به اونا خیلی سختی ها رو تحمل کنه….
حالا چرا چادر سیاه؟؟؟سفیدشا بپوشید...
برای اینکه سیاه رنگ سنیگینیه و من و امثال منا از اسارت چشم های نامرد نجات می ده...

چشم نامرد؟؟؟
آره چشم نامرد حالا اگه اجازه می دید برم...
یک سوال دیگه

پس چرا بعضی ها این قدر راحت بی حجاب اند اونها اسیر نمی شن؟؟؟

چرا متاسفانه هم اسیر می شن و هم دیگران را به اسارت می کشند...

وقتی با بی حجابی توی خیابونا جولون می دن شاید دفعه اول مشکلی پیش نیاد اما کم کم اسارت های زیر را به همراه داره...

1. دخترای بدتر از خودشون جلوی دید محارمشون ظاهر میشن در نیجه مشکلات خانوادگی پیش میاد....

2. اسارت جوانان دیگه چون با دیدن اینها ممگنه هزار و یک گناه از اونها سربزنه و عاقبت پرونده های اعمال...

3. اسارت خودشون که بالاخره یه آدم نامرد سرراهشون را می گیره و شیطون هم خوب بلده چی کار بکنه و عاقبت خفت باری که در انتظارشونه در آخر هم مثل یک دستمال کاغذی به درد نخور دورشون میندازن...

مرد مغازه دار ساکت شد و دیگر چیزی نگفت..
دختر جوان در حالی که دست خواهر خردسالش را در دست گرفت از مغازه خارج شد و مرد را با انبوهی از سوال ها تنها گذاشت..

__________________________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: کسی به خانه زهـرا دری نمیزنــــد       کسی به زینب تنهـــــا سری نمیزنــــــد

               بیا به کوفه ی ماتم زده سری بزنیم       چو کودک بی بابا به خانه اش دری بزنیم

بعد تر نوشت: شبهای قدر ما را از دعای خیرتان فراموش نکنید ....


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


سرلشگر پابرهنه ها

دوشنبه 90 مرداد 17 ساعت 5:44 عصر

سلام

از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون راننده منتظر ما بود اما عباس بهش گفت: ما پیاده می یایم. شما بقیه بچه ها را برسون.

دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد. عباس گفت: طرف دسته عزادار.

به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت پوتین ها وجوراب هاش رو در می آورد. بند پوتین هاش رو به هم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش.

شد حر امام حسین علیه السلام رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتادن به طرف مسجد پایگاه.

تا اون روز فرمانده پایگاهی رو اینطور ندیده بودم عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش...

___________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...

بعد نوشت: همه آب می خوردی می گفت سلام برحسین، حالا که آب هست و نمی تونی بخوری بگو یا ابالفضل...

بعدتر نوشت: در لحظات ملکوتی اذان مغرب ما را از دعای خیرتون فراموش نکنید.

 

 


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


مانند شمر

شنبه 90 خرداد 14 ساعت 2:32 عصر

سلام

افراد گروه کومله درصدد بودند به یک سرهنگ حزب الهی و فعال در مهاباد ضربه ای بزنند. که او از آنجا برود و نتواند فعالیت کند.

برای این منظور با پوششی خاص وارد پادگان که محل سکونت خانواده آن سرهنگ هم بود شدند و پسر پنج ساله او را ربوده،‌سرش را به طرز فجیعی بریده و همراه بدن مطهرش داخل یک طشت قرار دادند.

پارچه ای قرمز هم روی طشت گشیدند،‌ آن را شبانه همراه نامه ای کنار پادگان نهادند.

سرهنگ با دیدن جنازه فرزند و جنایت فجیع کومله گفت: خدایا،‌ قربانی اصغرم را قبول کن.

سپس گفت: ضد انقلاب بداند که یک قدم هم عقب نشینی نمی کنم.

_______________________

شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...


نوشته شده توسط : لاهوت

نظرات ديگران [ نظر]


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >