: منوي اصلي :
: درباره خودم :
: لوگوي وبلاگ :
: لينك دوستان من :
: لوگوي دوستان من :
: آرشيو يادداشت ها :
: موسيقي وبلاگ :
: جستجو در وبلاگ :
یا صابر
دردها بیشتر برای ماندگان است تا رفته گان
روضه ی علی اصغر که می خوانیم به حال دل رباب گریه می کنیم
علی اکبر که می رود، وداع زنان حرم است، که خون به دل می کند.
عباس که می رود سراغ آب و برنمی گردد، به قد خمیده ی حسین خیره می شویم به گریه های بلنداش...
و حالا که روضه ی کربلا که می خوانیم باید بدانی که فقط یک مرد باقی مانده که باید صاحب عزی یک نسل باشد...
این روزها تا می آیم بگویم « السلام علیک ایها الشیب الخضیب »
می بینی مردی در بیابانی با آن عظمت، با آن مردانگی
زانوانش سست می شود، قدش خمیده، شانه هایش لرزان،چشم هایش گریان
برزمین فرود می آید سرش را به زیر می اندازد و ناگهان آهی می کشد که به فریاد می ماند.
و آن گاه زار می زند، و من فکر می کنم مهربان ترین غیرتمند عالم
پایان روضه های ما که می شود همه چیز که ختم می شود به حسین
وقتی می بیند مردی به وسعت تمام آسمان پای قنداقه ی خونین، پای نعش جوان پیغمبر، پای دست های آب آور
خم می شود روی زمین، حیران نگاه می کند...
مبهوت می ماند...
صورتش خیس اشک می شود، وجودش آتش
و خدا نیاورد به سر پدری، برادری، آن گاه که می افتد به چه کنم چه کنم؟... قلتی لتی...
آن گاه صدای یک مرد، می فهمی؟؟!
یک مرد، اوج می گیرد...
أین السبیل بعد السبیل؟؟؟
فریاد می زند که حسین تو که خود راهی
چاره از تو گرفته اند؟؟!...
بقیه اش را دیگر نمی بینم، گمانم که آقا ... از حال رفته است....
دعایش کنیم طاقت بیاورد ...
___________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: روز عاشورا برای صاحب عزا صدقه بدهید تا شاید بتوانیم از درد صاحبمان بکاهیم...
بعدتر نوشت: التماس دعا برای اینکه راه را گم نکنیم ....
نوشته شده توسط : لاهوت
یالطیف...
مشام من ضیعف تر از عطرهای بهشتی است
این را خوب می دانم...
اما حیران بودم که چرا این روزها به هر طرف که روی می کردم
صاحب این رایحه ی غمگین را نمی دیدم.
اما امروز، کسی صاحبش را نشانم داد
آن گاه که گفت: محرم که می شود، ملائک می روند حسینیه ی خدا
پیراهن پاره پاره و خونینی را برمیدارند و هدیه می آورند برای زمین
و باد در این پیراهن می دمد و دنیا بوی حسین می گیرد (بوی امتحان)
این روزها اگر غصه داری بدان که شیعه ای
بزرگی می گفت: حدیث داریم که اگر خواستید شیعه ای را امتحان کنید، مقابلش بایستید و سه بار بگوئید:
«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین»
ببینید اشک چشمهایش را پر می کند یا نه؟
و من خواستم خودم را امتحان کنم تا آمدم بگویم « السلام علیک ...»
بر چشم دل دیدم مردی، در بیابانی با آن هیبت ، با آن عظمت، با آن نور، با آن کرامت، زانوانش سست شد، بر زمین ننشست، فرود آمد ...
سرش را به زیر انداخت و ناگهان آهی کشید، به فریاد می مانست و زار زد: هل من ناصر ینصرنی؟؟؟
و من از گریه های او گریه ام گرفت.
حالا من شیعه ام؟؟؟
_______
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: برای شیعه بودنم دعا کنید...
نوشته شده توسط : لاهوت
آنچه می خوانید متن نامه ایست از شهید احمدرضا احدی دارنده ی رتبه ی نخست کنکور پزشکی سال 64 ، که ساعتی قبل از شهادت نوشته شده است.
«بسم رب الشهدء و الصدیقین»
چه کسی می داند جنگ چیست؟ چه کسی می داند فرود یک خمپاره ، قلب چند نفر را می درد؟ چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن ، یعنی آتش ، یعنی گریز به هرجا ، به هر جا که اینجا نباشد ، یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می کند ؟ دخترم چه شد؟
به راستی ما کجای این سوال و جواب ها قرار گرفته ایم؟
کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود ، از قصه ی دختران معصوم سوسنگرد باخبر است؟
کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده ، کشته شده و در آن جا دفن شده؟
چه کسی است که معنی این جمله را درک کند : «نبرد تن و تانک!»
اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟ چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟
آیا می توانید این مسئله را حل کنید :
گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله ی هزار متری شلیک می شود و در مبدأ به حلقومی اصابت و آن را سوراخ و گذر می کند. حالا معلوم نمایید ، سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟ و کدام… و کدام…؟ توانستید؟!
اگر نمی توانید ، این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید :
هواپیمایی با یک و نیم برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ، ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده ی مهران- دهلران حرکت می کند ، مورد اصابت قرار میدهد. اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود، معلوم کنید کدام تن می سوزد؟ کدام سر می پرد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟ چگونه می توانیم در شهر خود بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه ی کتاب ، لانه بگیریم؟
کدام مسئله را حل می کنی؟ برای کدام امتحان درس می خوانی ؟ به چه امید نفس می کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟ از خیال ، از کتاب ، از لقب دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟
کدام اضطراب ، جانت را می خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس؟ دیر رسیدن به سر کلاس؟ نمره گرفتن؟
دلت را به چه بسته ای؟ به مدرک ، به ماشین ، به قبول شدن در حوزه ی فوق دکترا؟
آی پسرک دانشجو ، به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟ جوانی به خاک افتاده است؟
آی دخترک دانشجو ، به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشانده اند و آنان را زنده به گور کرده اند؟
هیچ می دانستی ؟ حتماً نه! هیچ آیا آنجا که کارون و دجله و فرات به هم گره می خورد ، به دنبال آب ، گشته ای تا اندکی زبان خشکیده ی کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نم یافتی و با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی ، دیدی که کودک دیگر آب نمی خورد؟!
اما تو اگر قاسم نیستی ، اگر علی اکبر نیستی ، لااقل حرمله مباش! که خدا هدیه ی حسین را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد. من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد!
صفایی ندارد ارسطو شدن ، خوشا پرکشیدن ، پرستو شدن…
-------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: در چاوش محرم برای این حقیر هم دعا کنید، که از قافله ی حسین علیه السلام جانمانم...
بعدتر نوشت: اللهم الرزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک تحت ولایت ولیک بحق حسین بن علی علیه السلام
نوشته شده توسط : لاهوت
یا شهید
مدتی ست محاصره شده ایم.چند روزی ست که آب حیاتمان تمام شده. تقوا را جیره بندی کرده اند . تک تیراندازان دشمن منتظرند تا ما به خاکریز گناهشان نگاهی بیاندازیم و آنوقت پیشانی اخلاصمان را نشانه بروند . بچه ها دیگر خسته شده اند؛ آخر هر طرف که سر می چرخانی دشمن کمین کرده ! احتمالاً در داخل خودی ها هم ستون پنجم داشته باشد....
هر کس گوشه ای کز کرده و به راز و نیاز مشغول است . بعضی ها نامه ای به خدا را در جیب چپشان گذاشته اند و هر از چند گاهی در می آورند و خوب نگاه می کنند . نامه او را با صدای بلند می خوانند ، می بوسند و به چشمانشان می مالند تا سوی چشمشان بیشتر شود و بهتر دشمن را ببینند.....
هوای تنفس هم بسیار مسموم است . شیمیایی زده اند و نفس اماره راه نفسمان را بسته . خوشا به حال آنانی که قبل از حرکت ماسک «دعا» را با خود آورده اند….
بعضی ها فقط دست به آسمان برده اند و آرزوی شهادت می کنند ! انگار کم آورده اند!!!!
از قرارگاه بیسم زدند و دستور داده اند که مقاومت کنیم تا نیروی « سپاه حضرت مهدی علیه السلام » برسد . اما بچه ها دارند یک یک جلوی چشمانمان پرپر می شوند و از دست ما کاری بر نمی آید هنوز منتظریم.....
تانکهای مهاجم خاکریزهای معرفت را هدف گرفته اند و مدام با خمپاره های 666 ما را می زنند . باز جای شکرش باقی ست که این خاکریز را داریم.....
فرمانده مان که قبلاً یک دستش را از دست داده و اسمش در لیست سیاه دشمن است ، مدام به ما قوت قلب می دهد . او که خود کوله باری از تجربه را بر دوش دارد و در همه عملیات ها بوده زود تر از همه صدای سوت خمپاره های دشمن را می شنود و ما را با خبر می کند...
بعضی ها که سلاح دعا همراه دارند هر شب دشمن را غافلگیر می کنند . دشمن از وجود این اسلحه در میان ما بی خبر است....
قرار است به زودی عملیاتی را با رمز «لبیک یا مهدی » آغاز کنیم ؛ منتها به دلایل امنیتی از تاریخ آن بی اطلاعیم ولی هرچه باشد بچه ها چشم انتظارند و در گردان استشهادیون اسم نوشته اند....
-------------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند....
بعد نوشت: شاید تا رمضان آینده پستی نداشته باشم پس التماس دعا...
بعدتر نوشت: چشمانم منتظر انتخاب از سوی مهربان عالم است پس دعایم کنید...
بعدها خواهند نوشت: خوش به سعادتش او هم شهید شد...... البته به دعای شما عزیزان.....
نوشته شده توسط : لاهوت
از مشهد که برگشت حال و روزش تغییر کرد نشاط عجیبی داشت، از بیشتر دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید.
قرار بود فردا با دوستانش عازم جبهه شود، همان روز رفتیم به گلستان شهدا، سر قبر شهید سید رحمان هاشمی. دیگر گریه نمیکرد .
دو تن دیگر از دوستانش در کنار رحمان آرمیده بودند، به مزار آنها خیره شد؛ گویی چیزهایی میدید که ما از آنها بی خبر بودیم.
رفت سراغ مسئول گلستان شهدا، از او خواست در کنار سید رحمان کسی را دفن نکند.
ایشان هم گفت : من نمیتوانم قبر را نگه دارم؛ شاید فردا یک شهید آوردند و گفتند میخواهیم اینجا دفن کنیم.
محمد نگاهی به صورت پیرمرد انداخت و گفت :
شما فقط یک ماه اینجا را برای من نگهدار.
همانطور هم شد و محمد در کنار سید رحمان دفن شد.
مصاحبه با شهید :
در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :
اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.
محمد گفت:
آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید.
خداوند میگوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون میکنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما میگیرم.
شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمانهای اوست.
قدر امام را بدانید، مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به امام زمان شکایت نکند.
ما بر اساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم، اسلام به ما هیچ نیازی ندارد.
خداوند در قرآن میفرماید :اگر شما امت، اسلام را یاری نکردید، شما را برمیدارم و امت دیگری را قرار میدهم که اسلام را یاری کنند.
مسئله دیگر حمایت از شخصیتهای مملکتی است که پشت سر ولایت قرار دارند. مثل آیت الله خامنهای و مشکینی و...
کلام آیت الله جوادی آملی در خصوص شهید تورجی زاده:
به نقل از شهید سید محمد حسین نواب (روحانی وارستهای که در سال 73 در منطقه بوسنی به شهادت رسید)
تعریفش را از برادرم که همرزم او بود زیاد شنیده بودم، یکبار یکی از نوارهایش را گوش دادم؛ حالت عجیبی داشت.
از آنچه فکر میکردم زیباتر بود؛ نوایی ملکوتی داشت؛ بعد از آن همیشه در حجره به همراه دیگر طلبهها نوارهایش را گوش میکردیم.
بسیاری از دوستان مجذوب صدای او بودند، دعای کمیل و توسل او مسیر زندگی خیلی از افراد را عوض کرد.
شب بود که به همراه چند نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم، دعای توسل شهید تورجی زاده در حال پخش بود، هر کس در حال خودش بود، صدای در آمد بلند شدم و در را باز کردم، در نهایت تعجب دیدم استاد گرامی ما حضرت آیت الله جوادی آملی پشت در است؛ با خوشحالی گفتم بفرمایید.
ایشان هم در نهایت ادب قبول کردند و وارد شدند، البته قبلاً هم به حجرهها و طلبههایشان سر میزدند.
سریع ضبط را خاموش کردیم، استاد در گوشهای از اتاق نشستند، بعد گفتند :
اگر مشکلی نیست ضبط را روشن کنید.
صدای سوزناک و نوای ملکوتی او در حال پخش بود.
استاد پرسیدند: اسم ایشان چیست؟
گفتم : محمد رضا تورجی زاده.
استاد پس از کمی مکث فرمودند :
ایشان (در عشق خدا) سوخته است.
گفتم : ایشان شهید شده. فرمانده گردان یا زهرا (سلام الله علیها) هم بوده.
استاد ادامه داد:
ایشان قبل از شهادت سوخته بوده.
مصاحبه با شهید محمود اسدی (از فرماندهان گمنام و بی مزار گردان یا زهرا) :
بعد از شهادت محمد تا چند روز در اردوگاه فقط نوارهای مداحی و مناجاتهای محمد را پخش میکردند،
بیشتر مناجاتها و مداحیهای محمد در مورد امام زمان بود؛ خیلی ناراحت بودم تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم،
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم :
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت :
من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.
محمد قبل از آخرین سفر وصیتنامهاش را آماده کرد، محل آن را هم گفت و رفت.
______________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
بعد نوشت: خدایا دلم برایت تنگ است می شود در این ایام که اهل بیت ما مسرورند(5 شعبان میلاد امام سجاد علیه السلام) دل من هم با خبردیدارت (شهادت)خوشحال کنی؟؟؟؟
میدانم لایق نیستم ولی کرم تو مهربانم بیشتر از لیاقت من است....
نوشته شده توسط : لاهوت
هیس!
آرام گناه کنید...
او خواب است...
مبادا با گناه بیدارش کنید از این خواب خوش...
مبادا بفهمد چه میگذرد...
نه...نه...
او طاقت ندارد...نمیتواند به کمکمان بیاید...
مگر نمیبینید زخمی شده...
مگر نمیبینید چقدر خسته است...
چگونه از پس این همه گناه ما برآید...
دلش تاب نمی آورد...
آخر او دید ک چگونه یکی یکی بچه ها تکه تکه شدند...
ای به فدای تن رنجیده ات...
ای به فدای لباس های خاکی ات...
جان من بیدارنشو...
مارا دراین حال مالامال خراب نبین...
مارا دراین همه بی خیالی نبین...
حالمان عجیب خراب است...
میدانیم ب این راحتی ها خوب نمیشویم...
برو ب فرمانده ات بیسیم بزن بگو تا نیروهایش را اعزام کند...
هوای روزگارمان از حد هشدار گذشته...
وضعیت قرمز است...
آلودگی همه جارا گرفته...
نیاز به حال پاک داریم...اما...
اما جان من نگو وقتی بیدارشدی چه دیدی...
آبروی نداشته مان جلوی فرمانده ات میرود...
فقط بگو حالشان خوب نیست... .
---------------------------------------------
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
بعد نوشت: می شود برای دلم دعا کنید .....
نوشته شده توسط : لاهوت
شهید حسین خرازی نقل می کرد: وقتی تو جبهه هدایی مردمی را باز می کردیم در نایلون رو بازکردم دیدم که واقعا یک قوطی خالیه کمپوته که داخلش یک نامه است.
نوشته بود:
برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم. با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش 25 تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.
آخر پول ما به اندازه سیرکردن شکم خانواده هم نیست. در راه برگشت کنارخیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمیزتمیزشد. حالایک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هروقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تامن هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.
بچه هاتو سنگربرای خوردن آب توی این قوطی نوبت میگرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...
___________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند.....
بعد نوشت: چندیست هوای چشم من بارانیست.... هرخشت دلم، بیانگر ویرانیست.... بیماری دوری از خراسان دارم.... تجویز پزشک من حرم درمانیست....
بعدتر نوشت : یا امام رئوف اذان ورود می خواهم .......
نوشته شده توسط : لاهوت
مادر در خواب پسر شهیدش را میبیند. پسر به او میگوید:«توی بهشت جام خیلی خوبه. چی میخوای برات بفرستم؟».
مادر میگوید:«چیزی نمیخوام؛ فقط جلسه قرآن که میرم، همه قرآن میخونن و من نمیتونم بخونم خجالت میکشم. میدونن من سواد ندارم، بهم میگن همون سوره توحید رو بخون.».
پسر میگوید:«نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!».
بعد از نماز یاد حرف پسرش میافتد. قرآن را بر میدارد و شروع میکند به خواندن. خبر میپیچد. پسر دیگرش اینرا به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح میکند و از ایشان میخواهد مادرش را امتحان کنند. قرار گذاشته میشود. حضرت آیتالله نزد مادر شهید میروند. قرآنی را به او میدهند که بخواند. به راحتی همه جای را میخواند؛ اما بعضی جاها را نه.
میفرمایند:«قرآن خودت رو بردار و بخوان!».
مادر شهید شروع میکند به خواندن؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را میبوسند و میفرمایند:«جاهایی که نمیتوانست بخواند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانش کنیم.».
خاطره از مادر شهید، حاج کاظم رستگار فرمانده لشکر 10 سید الشهدأ
___________
شهدا در قهقه مستانه عندربهم یرزقونند.....
نوشته شده توسط : لاهوت
در عملیات بازی دراز هلی کوپتر های عراقی به صورت مستقیم به سنگر های بچه ها شلیک می کردند و اوضاع وخیمی را ایجاد کرده بودند درهمان وضع یکی از نیروها به سمت محسن رفت و با ناراحتی گفت : « پس آنهایی که قرار بود مارا پشتیبانی کنند کجایند ؟ چرا نمی آیند !؟ چرا بچه ها را به کشتن می دهی !؟ وزوایی سرش را برگرداند ، نگاهی به آسمان انداخت و همه را صدا زد صدایش در فضا پیچید که می گفت : « الم تر کیف فعل ربک با صحاب الفیل ... » بچه ها با او شروع به خواندن کردند در همین لحظه یکی از هلی کوپتر ها به اشتباه تانک عراقی را به آتش کشید و دو هلی کوپتر دیگر با هم برخورد کردند .
_______________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
نوشته شده توسط : لاهوت
لحظات غروب خورشید بسیار غمبار بود.روی بلندی رفتم و با دوربین نگاه کردم ،انفجارهای پراکنده هنوز در اطراف کانال دیده میشد.دوست صمیمی من ابراهیم آنجا ست و من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم
عراقی ها به روز 22بهمن خیلی حساس بودند،حجم آتش آنها بسیار زیاد بود
عصر بود که حجم آتش کم شد با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشد
آنچه میدیم باور کردنی نبود دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود!مرتب صدای انفجار می آمد
سریع پیش بچه های رفتم و گفتم عراق داره کار کانال و تموم میکنه ! فقط آتش و دود بود که دیده میشداما هنوز امید داشتم با خودم گفتم : ابراهیم شرایط بدتر از این را سپری کرده اما وقتی یاد حرفاش افتادم دلم لرزید
نزدیک غروب بود احساس کردم چیزی از دور در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم کاملا مشخص بود سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند، در راه مرتب زمین میخوردن و بلند میشدند
میان سرخی غروب بالاخره آنها به خاکریز ما رسیدند
پرسیدیم از کجا می آیید؟
گفتند:از بچه های کمیل هستیم
با اضطراب پرسیدم :پس بقیه چی شدند؟
حال حرف زدن نداشت ، کمی مکث کرد و ادامه داد:
ما این دو روز زیر جنازه ها مخفی شده بودیم ،اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود
دوباره نفسی تازه کرد و ادامه داد
عجب آدمی بود !یک طرف آر پی جی میزد،یک طرف با تیربار شلیک میکرد.عجب قدرتی داشت
دیگری پرید توی حرفش و ادامه داد
همه شهدا رو ته کانال کنار هم چیده بود آذوقه و آب رو تقسیم میکرد ،به مجروحا رسیدگی میکرد
اصلا این پسر خستگی نداشت
گفتم: از کی داری حرف میزنی مگه فرمانده هاتون شهید نشده بودند؟
گفت:جوانی بود که نمیشناختمش.موهایش کوتاه بود،شلوار کردی پاش بود ،
دیگری گفت :روز اول هم یه چفیه عربی دور گردنش بود.چه صدای قشنگی داشت!برای ما مداحی هم میکرد و روحیه میداد
داشت روح از بدنم خارج میشد!سرم داغ شده بود!آب دهانم را فرو دادم
اینها مشخصات ابراهیم بود
با نگرانی نشستم و دستانش را گرفتم با چشمانی گرد شده از تعجب گفتم
آقا ابرام رو میگی درسته؟الان کجاست؟
گفت:آره انگار یکی دوتا از بچه های قدیمی آقا ابراهیم صداش میکردند
یکی دیگر گفت :تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود،به ما گفت
عراق نیروهاشو برده عقب حتما میخواد آتیش سنگین بریزه شما هم اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب
دیگری گفت : من دیدم که زدنش !با همان انفجار های اول افتاد روی زمین
بی اختیار بدنم سست شد دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم .سرم را روی خاک گذاشتم و تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور شد.از گود زورخانه تا گیلان غرب و
بوی شدید باروت و صدای انفجار با هم آمیخته شده بود !رفتم لب خاکریز میخواستم به سمت کانال حرکت کنم
یکی از بچه ها گفت با رفتن تو ابراهیم بر نمیگرده!همه بچه ها حال و روز من را داشتند
وقتی وارد دوکوهه شدیم صدای حاج صادق آهنگران در حال پخش بود ای از سفر برگشتگان کو شهیدانتان؟کو شهیدانتان؟
صدای گریه بچه ها بیشتر شد!خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد.....
یکی از رزمنده ها که با پسرش در جبهه بود گفت:همه داغدار ابراهیم هستیم!به خدا اگر پسرم شهید شده بود انقدر ناراحت نمیشدم،هیچ کس نمیدونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود...
او همیشه از خدا میخواست گمنام بماند،چرا که گمنامی صفت یاران خداست
خدا هم دعایش را مستجاب کرد
ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور...
____________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
نوشته شده توسط : لاهوت